از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون فقط شبیه خودم باشن، به سبک خودم. باید حواسم باشه چیزی رو پیدا کنم که در هر حالت بتونه خوشحالم کنه و در عین حال فقط مال خودم باشه. دلم می‌خواد دو، سه سال بعد از چهل سالگی برم بمونم توی یک روستا نزدیک رودخونه. بدون تکنولوژی، دور از آدم‌ها، سبزی و گل بکارم تو باغچه‌م. ظرف‌های سفالی درست کنم و روشون نقاشی بکشم. نُه شب بخوابم و با اولین پرتوهای نور خورشید بیدار شم. دلم می‌خواد هر قدمی که الان برمی‌دارم برای رسیدن به اون‌جا باشه. می‌خوام وسیله‌هاش چوبی باشن و من هر روز نون خونگی درست کنم و بعد دو سال برگردم سر کارم و به زندگی عادیم.

شاید کم‌تر از سه ماه بعد دیگه تصویر بالا رو دوست نداشته باشم و برم دنبال آرزوهای جدید. دو، سه پست قبل نوشتم اگه آرزوهای قبلیمون شبیه خود الانمون نباشن چی؟ ولی الان فکر می‌کنم صرفِ آرزو داشتن کفایت می‌کنه که امید داشته باشم، بدون توجه به احتمالات. همین.

+دلم می‌خواد چند مدت نظرات رو باز بذارم، حتی اگه چیزی نگین.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها