- سریال اسپویل نشده، خیالتون راحت.
+ متاسفانه ترتیب هر روز یک پست به هم ریخت و سهم امروز دوتا شد.
تو اپیزود آخر فصل سوم This is us که دیروز پخش شد، کیت و رندال تصمیم میگیرن سری به خونهی کودکیشون تو پیترزبورگ بزنن. خونهای که الان نمای بیرونی و داخلیش و کل ساختمونش عوض شده؛ محله، خیابونها و همسایهها، همه چیز متفاوتتر از اونی هستن که بچههای پییرسون از بچگی به یاد میآرن. اونها از صاحبان جدید ملک اجازه میگیرن و میرن توی خونه. کیت میره سمت هال پذیرایی و یاد خاطرهای از کودکیشون میافته. خاطرهای که خوب و بامزه شروع میشه ولی پایان بدی داره. کیت اما هیچ کدوم از اون اتفاقات بد رو یادش نمیآد، انگار که که مغزش تصاویر ناراحت کننده رو سانسور کرده باشه. کیت از پدرش یه قهرمان میسازه تو ذهنش، قهرمانی که هیچ خاطرهی بدی ازش نداره، درواقع به یاد نمیآره. رندال اما همهی اون روز رو یادش هست؛ تمام شوخیها و لحظات خوبی که اون روز با پدرشون داشتن، به اضافهی آخر ماجرا. دقیقتر که نگاه کنی رندال هم پدرش رو خیلی دوست داره اما اون رو به عنوان قهرمان نمیبینه، فقط قبول کرده که پدرش مرد فوقالعادهای بود و نگاهش به تمام ماجراها خیلی انسانیه.
داشتم فکر میکردم من هم گاهی وقتها کیت میشم؛ چند شب پیش که با بابا دعوام شد نمیتونستم درک کنم که اون هم انسانه؛ همیشه تو ذهنم بود که نباید اشتباه کنه. حالا که سنی ازش گذشته نباید همچین اشتباهی بکنه در حقیقت. اما اشتباه میکردم و گاهی وقتها چقدر نسخه پیچیدن برای بقیه آسونه. چقدر وقتی قوانین بازی رو بیرون بازی دارن بهت میگن همه چیز اوکی به نظر میآد، وقت عمل اما، درست زمانی که تو دل اون ماجرا و اتفاقی و باهاش جاری شدی، چقدر همه چیز بعید و سخت و ناممکنه. گاهی وقتها خشم، گاهی وقتها هم دوست داشتن میآن و دست میذارن روی چشمهات. بیرون بازی کسی نمیگه اینا قراره همراهت باشن، توی خود بازی اما محکوم به ریاکشنهای آنی و سریعی که ممکنه تمام قوانین رو یادت بره، همین.
درباره این سایت