The simple things



من معمولا زیاد پاپ فارسی گوش نمی‌دادم؛ هنوز هم گوش نمی‌دم. اولین بار که بابا واسم کامپیوتر گرفت هیچ چیزی رو سیستم نداشتم. یه روز فلش‌ام رو بردم مدرسه و دادم‌اش به دوستم مولود؛ مولود یک سری عکس بامزه و مدل لباس و چندتا هم آهنگ ریخته بود واسم. از مدرسه که برگشتم یو‌اس‌بی رو زدم به سیستم و اولین آهنگی که پلی شد از رضا صادقی بود. زل زده بودم به صفحه‌ی مانیتور، بدون این‌که کاری بکنم. صادقی می‌خوند و من انگار فلج بودم تا آخر آهنگ. بعد از اون هم زیاد سمت پاپ فارسی نرفتم؛ اما هر جا صادقی پلی می‌شد من پرت می‌شدم به اون روز، پشت اون مانیتور، روزی که مامان دم در منتظر بود تا ناهار رو بریم خونه پدربزرگم، اما من مات نشسته بودم روی صندلی و نمی‌دونم هم چرا. هشت سال پیش یه صدایی شنیدم که علاقه خاصی بهش حس نمی‌کردم اما هر بار که شنیدم‌اش انگار یه چیزی رو از من کَند و برد؛ مثل جنگلی که از برگ‌هاش می‌شد. هنوز هم با ذوق و شوق منتظرم یک روزی برسه که کشف کنم چرا، چرا باید این حس بیاد و من رو پیدا کنه. نوشته بود این هفته خیلی قراره به گذشته فکر کنی؛ ته دلم پوزخند زدم و گفتم ینی بیش‌تر از این هم ممکنه؟ اما باید اعتراف کنم که عجیب‌تره. یاد یه چیزهایی می‌افتم که می‌دونستم هستن اما انگار بین من و اون اتفاقات دود غلیظی از سیگار بود که نمی‌خواستم برم سمتشون؛ نمی‌دونم.


- سریال اسپویل نشده، خیالتون راحت.

+ متاسفانه ترتیب هر روز یک پست به هم ریخت و سهم امروز دوتا شد.

تو اپیزود آخر فصل سوم This is us که دیروز پخش شد، کیت و رندال تصمیم می‌گیرن سری به خونه‌ی کودکیشون تو پیترزبورگ بزنن. خونه‌ای که الان نمای بیرونی و داخلیش و کل ساختمونش عوض شده؛ محله، خیابون‌ها و همسایه‌ها، همه چیز متفاوت‌تر از اونی هستن که بچه‌های پییرسون از بچگی به یاد می‌آرن. اون‌ها از صاحبان جدید ملک اجازه می‌گیرن و می‌رن توی خونه. کیت می‌ره سمت هال پذیرایی و یاد خاطره‌ای از کودکیشون می‌افته. خاطره‌ای که خوب و بامزه شروع می‌شه ولی پایان بدی داره. کیت اما هیچ کدوم از اون اتفاقات بد رو یادش نمی‌آد، انگار که که مغزش تصاویر ناراحت کننده رو سانسور کرده باشه. کیت از پدرش یه قهرمان می‌سازه تو ذهنش، قهرمانی که هیچ خاطره‌ی بدی ازش نداره، درواقع به یاد نمی‌آره. رندال اما همه‌ی اون روز رو یادش هست؛ تمام شوخی‌ها و لحظات خوبی که اون روز با پدرشون داشتن، به اضافه‌ی آخر ماجرا. دقیق‌تر که نگاه کنی رندال هم پدرش رو خیلی دوست داره اما اون رو به عنوان قهرمان نمی‌بینه، فقط قبول کرده که پدرش مرد فوق‌العاده‌ای بود و نگاهش به تمام ماجراها خیلی انسانیه.

داشتم فکر می‌کردم من هم گاهی وقت‌ها کیت می‌شم؛ چند شب پیش که با بابا دعوام شد نمی‌تونستم درک کنم که اون هم انسانه؛ همیشه تو ذهنم بود که نباید اشتباه کنه. حالا که سنی ازش گذشته نباید همچین اشتباهی بکنه در حقیقت. اما اشتباه می‌کردم و گاهی وقت‌ها چقدر نسخه پیچیدن برای بقیه آسونه. چقدر وقتی قوانین بازی رو بیرون بازی دارن بهت می‌گن همه چیز اوکی به نظر می‌آد، وقت عمل اما، درست زمانی که تو دل اون ماجرا و اتفاقی و باهاش جاری شدی، چقدر همه چیز بعید و سخت و ناممکنه. گاهی وقت‌ها خشم، گاهی وقت‌ها هم دوست داشتن می‌آن و دست می‌ذارن روی چشم‌هات. بیرون بازی کسی نمی‌گه اینا قراره همراهت باشن، توی خود بازی اما محکوم به ری‌اکشن‌های آنی و سریعی که ممکنه تمام قوانین رو یادت بره، همین.


شایدم تنها چیزی که از همون اول باید یاد می‌گرفتم همین جمله‌ای بود که امروز خوندم: جزئیات زیادی می‌خواهد تا خودت نباشی.» که تک به تک و تو هر موقعیتی واسه کسی که نیستی برنامه بریزی، که مبادا خود واقعیت معلوم بشه. ته‌ش هم تو همون جزئیات، خود واقعیت از جایی می‌زنه بیرون که فکرش رو هم نمی‌کردی. واقعا این خیلی سخت‌تر نیست؟


برای همه‌ی تصمیم‌هایی که گرفتم و تا ته‌ش نرفتم، برای همه دفعاتی که شروع کننده خوبی بودم اما هرگز تموم نکردم، برای همه‌ی راه‌هایی که هزار کیلومتر بودن اما من هی سی‌صد کیلومتر رفتم، دویست کیلومتر برگشتم، چهارصدتا رفتم و صدتا برگشتم، آخرش هم جونِ برگشتن نموند واسم و به جایی نرسیدم، برای همه‌ی کارهایی که هرگز انجام ندادم اما فکر انجام دادنشون به اندازه خودشون وقت و انرژی گرفت ازم؛ برای همه و همه انگار تنها یک راه حل وجود داره. امروز یاد گرفتم که هرگز» نباید تصمیمی رو بگیرم، به جز وقت‌هایی که مجبورم، م کردم و آگاهانه می‌خوام کاری رو بکنم. اگه تصمیمی رو گرفتم، حالا باید هر طور که شده پاش بایستم. هلاکویی می‌گه گرفتن تصمیم مثل سوار هواپیما شدنه؛ من تصمیم گرفتم یک کتاب بنویسم، درس بخونم، ورزش کنم، هر روز یه ساعت کار خاصی انجام بدم، خب باشه، هر چی، هر تصمیمی، انگار که سوار هواپیما شدم و دیگه نمی‌تونم پیاده شم. اگه اصرار کنم شاید در هواپیما رو واسم باز کنن ولی خب عاقبت کار مشخصه. گرفتن تصمیم ینی حکم دادگاه، ینی اولویتت بــــــاید کارت باشه. انگار که لوله‌ی آب ترکیده و همه جای خونه رو آب داره می‌بره، می‌تونیم بگیم حالا باشه فردا یا شنبه یا اول ماه و . تمیزش می‌کنم؟ هلاکویی می‌گه نمی‌تونیم هی از خودمون بپرسیم حالا این کار رو بکنم، نکنم، حالا اصلا فایده‌ش چیه. می‌گه مگه تصمیم نگرفتی؟ الان سخته؟ الان اشتباهه این راه؟ خب بی‌خود. این همه وقت و انرژی رو برای چی باید هدر داد؟ مگه همون اولش قرار نذاشتیم تصمیم نگیریم کلاً؟ می‌گه: بازی درنیـــار عزیـــز!» بعد ادامه می‌ده که زندگی سخته دیگه عزیز؛ کسی نگفته قراره آسون باشه، همینه دیگه، هـمـیـنـه».

بارها این ویس رو گوش دادم؛ این حرف‌هاش یه جورایی آرومم می‌کنن، این‌که سخته آره، ولی باید تحمل کنی چون می‌ارزه.


من معمولا زیاد پاپ فارسی گوش نمی‌دادم؛ هنوز هم گوش نمی‌دم. اولین بار که بابا واسم کامپیوتر گرفت هیچ چیزی رو سیستم نداشتم. یه روز فلش‌ام رو بردم مدرسه و دادم‌اش به دوستم مولود؛ مولود یک سری عکس بامزه و مدل لباس و چندتا هم آهنگ ریخته بود واسم. از مدرسه که برگشتم یو‌اس‌بی رو زدم به سیستم و اولین آهنگی که پلی شد از رضا صادقی بود. زل زده بودم به صفحه‌ی مانیتور، بدون این‌که کاری بکنم. صادقی می‌خوند و من انگار فلج بودم تا آخر آهنگ. بعد از اون هم زیاد سمت پاپ فارسی نرفتم؛ اما هر جا صادقی پلی می‌شد من پرت می‌شدم به اون روز، پشت اون مانیتور، روزی که مامان دم در منتظر بود تا ناهار رو بریم خونه پدربزرگم، اما من مات نشسته بودم روی صندلی و نمی‌دونم هم چرا. هشت سال پیش یه صدایی شنیدم که علاقه خاصی بهش حس نمی‌کردم اما هر بار که شنیدم‌اش انگار یه چیزی رو از من کَند و برد؛ مثل جنگلی که از برگ‌هاش می‌شد. هنوز هم با ذوق و شوق منتظرم یک روزی برسه که کشف کنم چرا، چرا باید این حس بیاد و من رو پیدا کنه. نوشته بود این هفته خیلی قراره به گذشته فکر کنی؛ ته دلم پوزخند زدم و گفتم ینی بیش‌تر از این هم ممکنه؟ اما باید اعتراف کنم که عجیب‌تره. یاد یه چیزهایی می‌افتم که می‌دونستم هستن اما انگار بین من و اون اتفاقات دود غلیظی از سیگار بود که نمی‌خواستم برم سمتشون؛ نمی‌دونم.


دوران عجیبی رو می‌گذرونم؛ مثل داستان همون عقاب که وقتی به یه سن خاصی می‌رسه می‌ره بالای کوه و کم کم پرهاش شروع می‌کنن به ریختن و منقارش رو هم از دست می‌ده. اولین بار این موضوع رو توی اسلایدی که افسانه، هم‌کلاسی دبیرستانم، آورده بود دیدم. اسلاید صفحه به صفحه جلو می‌رفت و عکس‌هایی از عقاب رو نشونت می‌داد که ناتوان شده و اگر می‌تونست اون شرایط رو تحمل کنه، چهل روز بعد انگار که از نو متولد شده باشه، برمی‌گشت به زندگی عادیش. افکارم دچار تغییر می‌شن، هر روز و هر ساعت؛ احساساتم هم دچار تغییر می‌شن و من هنوز نمی‌دونم واقعا راضی‌ام یا نه. فقط سعی می‌کنم تحمل کنم و اهمیت ندم تا این دوره بگذره. راستش رو بخوای از تغییر خوشم می‌آد، از بهتر شدن. از این‌که حتی شاید به نظر بقیه فرقی نکرده باشی اما خودت می‌دونی درونت چه خبره.

جدا از این‌ها دارم فکر می‌کنم من کی قراره خسته بشم. کی قراره رها کنم نوشتن رو وقتی می‌دونم حتی برای کسی فرقی نداره نوشتن من. من درنهایت همه‌ی این کارها رو می‌کنم که به قول نیما نگارستان بتونم ته‌ش به خودم بگم I just did it for myself. اما تا کی؟ کی قراره بار آخر قائل شم واسه‌ی بعضی کارها، مکان‌ها، آدم‌ها. کی قراره بگم خداحافظ فلان، سلام روزگار نو. ینی می‌رسه لحظه‌ای که امید توی دلم رو رها کنم؟ اما انگار قبلش باید یاد بگیرم امید کسی رو خاموش نکنم، تحت هیچ شرایطی.


پست امروز را ساعت‌ها پیش نوشته بودم. در مورد کسی بود که همین یک ساعت پیش دعوایمان شد و قبل از نوشتن این چند سطر هم بعد مدت‌ها زدم زیر گریه. آن کلمات چند ساعت پیش را هرگز منتشر نخواهم کرد؛ فقط می‌خواستم بگویم یادت بماند امشب، ساعت ده و نیم، آن جاده‌ی باران‌زده، آن صدا، آن جملات. یادت باشد که اگر نرفتی تقصیر خودت بود، اگر باز هم این اتفاق تکرار شد تقصیر خودت است. یادت باشد احمق.


داشتم از استوری یکی از اعضای خانواده به مامان می‌گفتم؛ این‌که پرسیده بود: هدفتون از زندگی چیه؟ چی خوشحالتون می‌کنه؟ هدف زندگیتون خوشحال بودنه؟» پشت سرش ایستاده بودم و داشتم درِ کنسرو تن ماهی را باز می‌کردم. مامان ساکت بود و گوش می‌داد، بدون این‌که سعی کند به این‌ها جواب دهد، بی‌مقدمه پرسید: چی تو رو خوشحال می‌کنه؟» شنیدم که دهانم دارد می‌گوید: رفتن، رفتن از این کشور» اما راستش را بخواهی فکر کردن به رفتن» فقط تا حد مرگ دلگیرم می‌کند؛ حرف رفتن» که می‌شود، احساس می‌کنم کسی دست می‌اندازد دور قلبم و فشارش می‌دهد. مامان من را وابسته بار نیاورده است. وقتی برای مدتی از هم دور می‌شویم من حتی یک بار هم زنگ نمی‌زنم، چون از تلفنی حرف زدن گریزانم. بیش‌ترِ دوست‌های صمیمی‌ام را سه، چهار ماه یک بار می‌بینم، گاهی وقت‌ها به دو بار در سال هم می‌رسد. من آدم دوست‌داشتن‌های از راه دورم؛ اما پای رفتن» که وسط می‌آید بهانه‌گیر و ناراحت می‌شوم. چند روز پیش سین» برای مدتی نامعلوم رفت ترکیه. نامعلوم یعنی تا وقتی مسئله سربازی‌اش حل نشود، نمی‌تواند برگردد. شاید پنج سال، شاید هم بیش‌تر. من سین» را زیاد دوست نداشتم، این‌جا هم که بود نمی‌خواستم ببینم‌اش. اما حالا که بنا به رفتن‌اش شد، دلم گرفت. مثل همان توییت که می‌گفت: مهاجرت مثل مُردنه، اولش دلتنگتن، اما بعدش دیگه کسی تو رو یادش نمی‌آد.»

همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم رفتن خوشحالم نمی‌کند؛ نمی‌دانم چه چیزی خوشحالم می‌کند. می‌دانم بقیه هم نمی‌دانند. به گمانم اواخر بیست و دو سالگی زمان خوبی برای ندانستن جواب این سوال نیست.

بهانه‌ای برای ناراحت بودن ندارم، اما بهانه‌ای برای خوشحال بودن هم ندارم. این گرد خاکستری پاشیده شده روی زندگی‌ام را دوست ندارم؛ حتی چیزی برای نوشتن، حرفی برای زدن، پستی برای انتشار کردن هم ندارم. اما در حال حاضر این‌جا تنها دل‌خوشی‌ باقی‌مانده من است.


”پدر پدربزرگم در معدن کار می‌کرد و سموم نامرئی و مرگباری در معدن وجود داشت. اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد. و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند.
من به مری مارگارت می‌گویم که فکر نمی‌کنم دیوانه باشیم، بلکه فکر می‌کنم قناری هستیم. از او می‌پرسم: ممکنه ما این چیزا رو از خودمون درنیاورده باشیم و فقط یه خطر جدی تو هوای اطراف‌مون حس کرده باشیم؟» به مری مارگارت می‌گویم که فکر می‌کنم جهان بیش‌ازکمی سمّی است و من و او برای تشخیص آن ساخته شده‌ایم.
بعد گلنن دویل ادامه می‌دهد که جاهایی وجود دارند که قناری‌ها در آن شاعر و فرزانه‌اند. از دیروز که خواندم‌اش فقط به این تکه از

کتاب فکر می‌کنم چون طمع و مزه‌ی آشنایی مثل مثال‌های میم.ح می‌آید زیر زبانم.

تصمیم گرفتم به مدت بیست و چهار ساعت از اینترنت استفاده نکنم، دوشنبه شب بود، اینترنت را قطع کردم و دیشب سه دقیقه مانده به دوازده شب دوباره آنلاین شدم. خیالت را راحت کنم، هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود، حتی به گمانم کسی متوجه هم نشد. فقط من بعد از مدت‌ها یک کتاب تمام کردم و دو اپیزود سریال و یک انیمیشن دیدم. اتفاقا کتاب و انیمیشن آن‌قدر لذت‌بخش بودند که می‌خواهم هر هفته یک روز این کار را بکنم. در پایان روز مدت زمان استفاده از موبایلم به نیم ساعت هم نمی‌رسید و این را دوست داشتم. در واقع تصویر ایده‌آل من از زندگی‌ام همین است. که مدام ریفرش نکنم، که به کارهای خودم برسم، کارهایی که باعث شوند یادم برود دنیای دیگری هم وجود دارد. خیلی راه دارم تا رسیدن به این تصویر ایده‌آل، اما دیروز هم تجربه بدی نبود.

تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمی‌تونم. نمی‌خواستم این مجموعه این‌جا به پایان برسه، می‌خواستم تا ته‌ش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیش‌تر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب می‌شه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقت‌ها از مسیر خارج شدم، گاهی وقت‌ها رد پاها کم‌رنگ شدن، گاهی وقت‌ها هم عمیقا احساس کردم که آره! همـــیــنه!». اما اون شب که نوشته‌های این‌جا رو فرستادم واسه میم ح، تازه متوجه شدم چقدر دیگه شبیه حرف‌های خودم نیستم. احساس می‌کنم تموم شده، همه چیز به ته‌ رسیده؛ کلماتم، افکارم، احساساتم. انگار یه مدت خیلی طولانی فقط داشت بارون می‌اومد، نرم‌تر و بی‌صداتر از همیشه؛ اما بارون بند اومده، خورشید داره از پشت ابر می‌آد بیرون، هوا نمناک و دلپذیر و آبیه. حالا وقتشه که بارون رو فراموش کنیم و از کلبه بیایم بیرون و بریم ادامه‌ی ماجراجویی‌مون. دلم می‌خواد مدت‌ها برم دنبال ماجراجویی خودم و چیزی شِیر نکنم، چارچوب‌های جدید کشف کنم، چیزهایی که خودم بهشون رسیدم و از کشفشون نفسم بند اومده. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم این‌جا شبیه خودم باشه. قالبش، حرف‌هاش، دسته‌بندی‌هاش. دلم می‌خواد حس خونه بهم بده. مثل کسی‌ام که مدت‌هاست مهاجرت کرده و رفته؛ بهمن ماه که برگشتم خونه‌م و هر روز سعی کردم دست بکشم روی خاطراتی که این‌جا ساختم، خواستم بشینم پیش آدم‌هاش، دیدم این‌جا دیگه خونه نیست. در حالی که خونه‌ی دیگه‌ای هم ندارم الان، بی‌خانمانم. ته دلم به خودم می‌گم دووم نمی‌آری اما کاش بدونی چقدر دلم می‌خواد این کار رو بکنم. احساس می‌کنم باید بخونم، ببینم، بشنوم، کشف کنم بدون این‌که دیده بشم و یا چیزی بگم. احساس می‌کنم یه قسمتی از راه رو رفتم، این‌جا هم نوشتم، اما الان وقت پوست انداختنه، وقت نو شدن. احساس می‌کنم این دوره رو باید تنها باشم تا بتونم از پسش بربیام؛ نمی‌دونم. این پست خداحافظی نیست و صد البته نمی‌تونه باشه. می‌خوام فکر کنم مخاطبی ندارم و نداشتم، می‌خوام اگه قراره نوشتنی در کار باشه برای خودم باشه، برای دل خودم. ممکنه نتونم و هفته‌ی بعد بازم چراغ این وبلاگ از سر بی‌کاری روشن بشه اما دلم می‌خواد که بتونم. نمی‌دونم می‌رم یا همین حوالی بازم می‌خونم، اما هر چی که هست نمی‌خوام بنویسم. خسته شدم از فی‌البداهه رفتار کردن و حرف زدن، می‌خوام پشت هر کاری که می‌کنم یه دلیل باشه، حتی شده مسخره اما یه دلیل می‌خوام. الکی نوشتن‌ها، حرف زدن‌ها و . حالم رو خوب نمی‌کنن. احساس می‌کنم خالی‌ام، باید برم و پر بشم از چیزهایی که مسیر ادامه‌ی زندگیم رو بسازن. وقتی داشتم اسم این‌جا رو می‌ذاشتم زندگی پیش رو» تک تک این سه کلمه بهم حس امیدواری می‌دادن، هنوز هم می‌دن. هنوز هم پر می‌شم از اون حسی که بهم می‌گه زندگی‌ای هست که منتظره بری دنبالش، هنوز هم احساس می‌کنم روزهایی در پیش دارم که هم غمشون و هم خوشحالی‌شون باعث می‌شن گذشته‌ها رو رها کنم. دوست داشتم می‌نوشتم و کلمات آینه‌ی اتفاقات درونم می‌شدن، می‌خواستم اما بلد نبودم. می‌خواستم یه جوری بنویسم که انگار بار آخره اما از پس این هم برنیومدم. این فصل از این وبلاگ این‌جا تموم می‌شه واسه من، تا شاید یه روز همین‌جا اما متفاوت‌تر از اینی که هست شروع بشه. فقط فکر می‌کنم این‌جوری بهتره، همین.

بهمن نود و هفت


از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس می‌کنم پنجره‌ها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفه‌ها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس این‌جا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم می‌شم، با همه خاطراتی که فراموش می‌شن و با تمام حس‌هایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، می‌دونم متعلق به من‌ان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره، زندگی همینه دیگه؛ آدم‌ها می‌آن که برن، سال‌ها، روزها، خاطرات، هر چی، می‌ذارم برن. نمی‌دونم زندگی رو صفحه‌هایی که فکر می‌کنم سفیدن اما در واقع فقط من نمی‌تونم بخونمشون، چی واسم نوشته، اما می‌خواستم بگم که من یادم نرفته زنده‌م، یادمم نرفته زندگی رو. امیدوارم -بیش‌تر از همیشه حتی-، می‌دونم و می‌خوام هم امیدوار بمونم؛ همین. برای کسی که نیستم زور نمی‌زنم، چیزی رو به زور نمی‌خوام، فقط قول می‌دم پا شم و برم، فقط برم. باقیش مهم نیست.

هم دیشب و هم پریشب رو ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم؛ اولین بار تو زندگیم یه نفر یه طومار نوشت و فرستاد واسم و از بودنم تشکر کرد. نمی‌دونی ولی من به همین چیزهای به ظاهر ساده زنده‌م. به این‌که یکی داره اهمیت می‌ده، هر چند قراره تموم بشه. خاطره‌ی بارز نود و هفت من بود این آدم. به قول فاطمه، از پیرمرد ریش‌سفید بالای ابرها، ممنونم که اون امسال بود.


بامداد ۲۸ فروردین ۹۸، ساعت ۳:۱۵ صبح، یک ویس ۸ ثانیه‌ای ریکورد و فرستاده شد، در حالی که زیر نور اون چراغ تیر برق سر کوچه، باریدن بارون رو می‌دیدم و هنوز هم ادامه داره، انگار که فقط برای ما داره می‌باره. خواستم بگم من برای اون صدا و کلمات و اون ۸ ثانیه مردم؛ بارها مردم.


”پدر پدربزرگم در معدن کار می‌کرد و سموم نامرئی و مرگباری در معدن وجود داشت. اما بدن معدنچی‌ها، برای حس‌کردنِ سم، به اندازهٔ کافی حساس نبود. بنابراین آن‌ها گاهی‌اوقات با خودشان یک قناری را با قفس‌اش به معادن می‌بردند. بدنِ قناری طوری ساخته شده که به موادِ سمّی حساس است؛ پس قناری به ناجیِ زندگی آن‌ها تبدیل می‌شد. وقتی سطح سم بیش‌ازحد افزایش می‌یافت، قناری دیگر آواز نمی‌خواند، و این سکوت، اخطاری بود برای فرار معدنچی‌ها از معدن. اگر معدنچی‌ها معدن را با سرعتی که باید، ترک نمی‌کردند، قناری می‌مُرد. و اگر خیلی طول می‌کشید، کارگران معدن هم می‌مُردند.
من به مری مارگارت می‌گویم که فکر نمی‌کنم دیوانه باشیم، بلکه فکر می‌کنم قناری هستیم. از او می‌پرسم: ممکنه ما این چیزا رو از خودمون درنیاورده باشیم و فقط یه خطر جدی تو هوای اطراف‌مون حس کرده باشیم؟» به مری مارگارت می‌گویم که فکر می‌کنم جهان بیش‌ازکمی سمّی است و من و او برای تشخیص آن ساخته شده‌ایم.
بعد گلنن دویل ادامه می‌دهد که جاهایی وجود دارند که قناری‌ها در آن شاعر و فرزانه‌اند. از دیروز که خواندم‌اش فقط به این تکه از

کتاب فکر می‌کنم چون طعم و مزه‌ی آشنایی مثل مثال‌های میم.ح می‌آید زیر زبانم.

تصمیم گرفتم به مدت بیست و چهار ساعت از اینترنت استفاده نکنم، دوشنبه شب بود، اینترنت را قطع کردم و دیشب سه دقیقه مانده به دوازده شب دوباره آنلاین شدم. خیالت را راحت کنم، هیچ اتفاق مهمی نیفتاده بود، حتی به گمانم کسی متوجه هم نشد. فقط من بعد از مدت‌ها یک کتاب تمام کردم و دو اپیزود سریال و یک انیمیشن دیدم. اتفاقا کتاب و انیمیشن آن‌قدر لذت‌بخش بودند که می‌خواهم هر هفته یک روز این کار را بکنم. در پایان روز مدت زمان استفاده از موبایلم به نیم ساعت هم نمی‌رسید و این را دوست داشتم. در واقع تصویر ایده‌آل من از زندگی‌ام همین است. که مدام ریفرش نکنم، که به کارهای خودم برسم، کارهایی که باعث شوند یادم برود دنیای دیگری هم وجود دارد. خیلی راه دارم تا رسیدن به این تصویر ایده‌آل، اما دیروز هم تجربه بدی نبود.

There are only two ways to live your life: as though nothing is a miracle, or as though everything is a miracle.

از وقتی این جمله رو توی وبلاگ

آرزو خوندم، هر روز بهش فکر می‌کنم. بعضی روزها فکر می‌کنیم جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها دوست داریم فکر کنیم که جهان فقط به دور ما می‌چرخه؛ بعضی روزها عکسی از یک کهکشان رو به ما نشون می‌دن و می‌گن تو حتی اون نقطه‌ی ریز روی عکس هم نیستی، فقط مثل این‌که زیاد جدی گرفته بودی. اما به نظر من واقعیت هر چی که هست، همونی نیست که من برای ادامه زندگی بهش نیاز دارم. انیشتین در این مورد حجت رو برما تموم کرده، اما قبل از خوندن این جملات هم من دوست داشتم فکر کنم پیدا کردنت معجزه بود، دیدن فلان آدم تو فلان روز، حتی پیدا کردن این حرف انیشتین. پارسال که ملت عشق رو می‌خوندم، جدا از اون قاعده‌ها بیش‌ترین چیزی که ازش یادم مونده این بود که عزیز زاهارا به اللا می‌گفت چیزی به اسم تصادف وجود نداره». باور این‌که همه‌ی این‌ها برنامه‌ریزی شده‌ست، اما برای رسیدن به چی؟ نمی‌دونم.

من ترجیح می‌دم فکر کنم همه‌ش معجزه‌ست، این‌جوری حداقل دلم گرمه. فقط ته‌ش چیزی از دست ندادم، هوم؟ معجزه دونستن اتفاقات» دلیل محکمیه واسه‌ی دلگرم بودن به همه‌ی روزهای در راه مانده، حتی دلیل محکمی واسه زندگی، واسه خود زندگی.


دلم تغییر می‌خواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم می‌خواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید می‌خواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح می‌داد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمی‌کنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن می‌ترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.

بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفت‌انگیز بودنش اگه یک جا بمونه می‌گنده. دلم می‌خواد مثل قبل وبلاگ بخونم، بنویسم؛ از دیدن یک نظر جدید» ذوق کنم. اما حتی نمی‌دونم چی باید بگم، چون هر روز که چشمم رو به این دنیا باز می‌کنم، نه اتفاق تازه‌ای افتاده و نه دغدغه متفاوتی به اون قبلی‌ها اضافه شده. نه رفتن و دور شدن، نه موندن و زندگی کردن، هیچ کدوم نمی‌تونن جواب من باشن واسه‌ی این دوره. فقط یادم بمونه زندگی سخته و قراره سخت‌تر هم بشه؛ قراره هی من با هزار زور و سختی یکم امید جمع کنم تو مشتم، بعد یه شب یکی بیاد بشینه رو مبل کنارم، از زندگی‌ای که هیچ وقت تجربه نکردم حرف بزنه واسم. یادم بمونه که درنهایت شب تموم می‌شه، امید از دستمون سُر می‌خوره و می‌ریزه رو زمین، گوشه چشم‌هامون گرم می‌شه، اما باید بشینیم روی زمین، با پشت دست اشک‌ها رو پاک کنیم و شروع کنیم به جمع کردن ذره‌های امید؛ چون درنهایت همینه دیگه، همینه.»

+ در باب نوشتن، از کانال نیما نگارستان

ادامه مطلب


و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمی‌دونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگ‌ترین خواسته‌های من از این جهانه، که سال‌ها بعد با دوستانی که از دهه‌ی سوم زندگی می‌شناسم اما حالا دور از هم زندگی می‌کنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرف‌های این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف می‌زنیم، با همون شوخی‌ها، خندیدن‌ها، گاهی وقت‌ها سکوت کردن‌های وسط بحث و آه کشیدن‌های از ته دل حتی.

پریشب اولین بار نوشته‌های این‌جا رو به کسی از جهان واقعی نشون دادم. سه و نیم صبح بود؛ شروع کردم به خوندن آرشیوم. پست‌هایی رو نشونش دادم که خودم بیش‌تر از یک بار نخونده بودم، نه این‌که نخوام، نمی‌تونستم. امیدوارم اون‌ها رو گوگل نکرده باشی و الان این پست رو نخونی البته. نمی‌دونم چرا فرستادم و نمی‌دونم-شمارِ درونم بیش‌تر از همیشه کار می‌کنه الان.


نمی‌دونم دلیل این‌که این چند روز همه‌ش اکانت‌هایی رو پیدا کردم که صاحبشون همین دو سه روز پیش پست گذاشته بوده و الان دیگه نیست، چیه. دلیل فکر کردنم به مرگ، به این وبلاگ. به این‌که اگه فردا نباشم، به ده‌ها کار تیک نخورده توی دفتر To-DO Listم، به کتاب‌هایی که از دیشب موندن روی میزم، به آینه‌ی کوچیکی که جاش این‌جا نیست، به ظرفی که توش دسر خوردم، به نصف دسری که مونده، به لباس‌های مهمونی دیشب که درآوردم و موندن رو صندلی. به انتخاب واحدی که تو سر رسیدم نوشتم اما هنوز انتخاب نکردم. به کاغذهایی که رو دیوار روبه‌روی میزم چسبوندم، به ماشینی که مهرو واسم خریده اما هنوز ندیدمش که بهم بده. به قرارهایی که قرار بود چایی بخریم فقط و چون من دوست ندارم سهم من رو هم اون برداره. به شهری که هنوز نرفتم و ازش ننوشتم، به زندگی‌هایی که نکردم، به حرف‌هایی که نزدم. به همه‌ی چیزهایی که هنوز دستم بهشون نرسیده و صدها آدمی که شناختم و صدها جایی که رفتم و دیدم و زندگی کردم. راستش رو بخوای ترسیدم، با این‌که گاهی وقت‌ها واقعا خسته می‌شم از همه اون چیزایی که نمی‌تونم بنویسم و ننوشتن نابودشون نمی‌کنه، اما من هنوزم دلم زندگی کردن می‌خواد. هنوزم دلم به خوشی‌های کوچیک در راه مونده روشنه. یه روز پویای خط سوم نوشته بود دوست دارم جوری زندگی کنم که اگه یه وقت اون سر دنیا کسی داستان زندگیم رو خوند بگه: شت پسر، فقط شت!» منم اولش فکر می‌کردم همین رو می‌خوام، اما الان فقط دلم می‌خواد یه جایی دور از همه این اتفاقات فقط واسه دل خودم زندگی کنم و خیلی بی‌صدا بمیرم. یه روزی فکر می‌کردم باید همه کتاب‌های خوب جهان رو بخونم، اما الان دلم می‌خواد کتاب‌هایی رو کشف کنم که کسی نمی‌دونه عه! اینم هست، چه خوبه. این رو تعمیم بده به تمام جنبه‌های زندگیم، به آدم‌ها که در ذات خودشون خیلی خوبن اما کسی کشفشون نکرده، به فیلم‌ها، به زندگی‌ها و داستان‌هایی که شنیده نشدن، به راه‌هایی که امتحان نشدن، به هر چی.

+از جهت این‌که همین الان که دارم می‌نویسم این آهنگ داره پلی می‌شه:

دریافت


یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو از الان می‌بینم. هنوز هم همه چیز فصل آفتابگردان‌ها معلوم می‌شه، ولی همه چیز حتی از الان هم افتضاح» قشنگه.


پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روی تاب و داشتم صدام رو ضبط می‌کردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.


ریختن آب جوش روی پودر نسکافه؛ بلند شدن بخار محو آب؛ شنیدن صدای زنگ تلفن؛ برگشتن به اتاق؛ دیدن عکس پسر بچه‌ای سه ساله روی صفحه‌ی موبایل؛ تعجب کردن؛ کشیدن آی سبز رنگ به سمت راست صفحه؛ شنیدن صدای آن طرف خط؛ یکم پیش یادم رفت بهت بگم که .»؛ لبخند؛ لبخند؛ لبخند؛ خداحافظی کردن.

چرخه‌ی بودن».


من حدودا دو سال و نیمه که این‌جا می‌نویسم؛ هنوزم دوستش دارم. اما دلم می‌خواد برم یک جای دیگه بنویسم؛ از اول، یک جور دیگه. از یه طرف دلم نمیاد این‌جا رو ول کنم و برم و از قدیمی بودنش، از تار پودی که زمان قاطی این صفحات کرده خوشم می‌آد؛ از یه طرف هم دیگه شبیه این‌جا نیستم. می‌تونم از اول بسازم، قبلی‌ها رو آرشیو کنم، قالبش رو، اسمش رو، آدرسش رو و همه چی رو مثل خود الانم تغییر بدم اما پس روزهایی که گذروندم چی می‌شن؟ حقیقتا نمی‌دونم.


دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمه‌ای نیستم. بیدار می‌شم، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی به زور باز می‌شن زل می‌زنم به صفحه‌ تلفن همراهم. شماره‌ای رو که ذخیره‌اش کرده‌ام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تک‌تک وارد می‌کنم و موبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر شنیدن الو»یی خواب‌آلود می‌مونم؛ و روزم شروع می‌شه. دایره ارتباطم با آدم‌ها به مهرو و خونواده‌م و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جهانه که من توش گیر افتادم. جلوی پنجره‌ای که می‌تونستم ازش غروب‌های قشنگ این‌جا رو ببینم، حالا یه دیوار آجری ساختن که فقط یه تکه ابر از پشتش دیده می‌شه و ویوی آسمون من محدود به همون تکه ابره که بیشتر روزها حتی وجود هم نداره. اما ناراحت نیستم، نه از ابر و دیوار آجری بلکه از هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونم ناراحت باشم. بعضی وقت‌ها تنها انگیزه‌م از نوشتن توی این وبلاگ فقط به این خلاصه می‌شه که قراره بخونیش و مثل الان ذهنم درگیر اینه که چرا چند سطر بالاتر ازت به عنوان یه نفر دیگه» صحبت کردم در حالی که، در حالی که خودت می‌دونی. همه چیز خیلی مبهمه، مبهم‌تر از همیشه و نمی‌تونی تصور کنی مبهم ینی چی حتی و من بیش‌تر از همیشه امید دارم و نمی‌دونی چقدر خوشم می‌آد از این من؛ که فکر می‌کنه بالاخره یه کاریش می‌کنه دیگه، هر چی که بشه. همین.


یه بار یکی از کاراکترهای This is us می‌گفت: روبه‌رو نشدن با غمت مثل این می‌مونه که نفست رو حبس کنی و اون تو نگه‌ش داری» فکر کن؛ دو سال، پنج سال، ده سال. یادم نمی‌آد که قبلا نوشته بودمش یا نه؛ دیگه نوشته‌هام رو یادم نمی‌آد. منِ دو ماه پیش رو، النای قبلی رو، آرزوهاش رو. دیگه حتی غمم رو هم یادم نمی‌آد. نفسم رو حبس کردم و یادم نمی‌آد برای چی بود. نمی‌تونم برم باهاش روبه‌رو شم. نمی‌تونم بشینم بهش فکر کنم، در موردش حرف بزنم، بعد در حالی که دارم با پشت دستم گوشه‌ی چشمم رو پاک می‌کنم، نفسم رو بدم بیرون و یه آه از روی خالی شدن و تموم شدنش بکشم. فکر می‌کردم اگه بشه دیگه چیز دیگه‌ای از این جهان نمی‌خوام؛ شد. اما راضی نیستم، نه واسه‌ی این‌که در حد انتظارم نبود، نه. اگه تصورش بی‌نهایت بود، خودش فراتره؛ بی‌نهایت و فراتر از آن. اما شب که می‌شه، خداحافظی که می‌کنم و نور ضعیف موبایل که صورتم رو روشن می‌کرد، خاموش که می‌شه، یه جنگ دیگه شروع می‌شه توی ذهنم. صداش تا قلبم می‌آد. اون نفس حبس شده نمی‌ذاره راحت باشم. به نور چراغ برق اون ور کوچه نگاه می‌کنم؛ به جنگ خودم. می‌فهمم هر چی هم که بشه، هر کسی هم که باشه، تا وقتی نتونم خودم رو راضی کنم، بقیه حرف‌ها همه‌شون یه نسیم خنکن که یه لحظه می‌خورن به صورتم و چند لحظه بعد اثرشون از بین می‌ره. آهنگ رو قطع نمی‌کنم؛ انگار دلم برای غم تنگ شده باشه، برای ناراحت بودن. برای اتفاقی که نیفتاده سوگواری می‌کنم، بارها و بارها. نمی‌دونم حتی این جمله‌های بی سر و ته رو چه جوری تموم کنم؛ هیچ‌چی نمی‌دونم.


باید برای چهارتا امتحان شنبه حسابی درس بخونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم موقع انتخاب واحد قطعا مست بودم که تصمیم گرفتم توی دو روز شش تا امتحان بدم؛ شش درس تخصصی. علاوه‌بر اون باید ترجمه‌ای رو که الان دارم و اصلا پیش نمی‌ره، تا پس‌فردا تموم کنم. باید حواسم به چیزهایی که می‌خورم باشه و وقتی یه ساقه طلایی با روکش شکلاتی رو گاز می‌زنم، گوشه ذهنم هم بگم که اوهوم، ۷۴ کالری. باید حواسم باشه هر چیزی که از ترجمه می‌آد دستم، مستقیما از این یکی دستم ندم که بره؛ باید حساب کتاب کردن یاد بگیرم و همچنین زندگی کردن. باید ذهنم رو از نقاشی‌هایی که دوست دارم روی سفال بکشم، منحرف کنم سمت پزشکی قانونی. باید حواسم به قانون‌های خودم باشه؛ به حرف نزدن از خواننده محبوبم تو فضاهای مجازیم -غیر از وبلاگ-، به بولد کردن تاریخ‌ها و روزهای مهم روی تقویم اینستاگرام، تا سال بعد و بعدترش یادآوری بشن و با خیال راحت بذارم خاطره‌ها زخمیم کنن، به این وبلاگ و ارتباطی که داره کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شه بینمون، به ۲۵ تیر، آخ ۲۵ تیر و تمــــــام جزئیاتش، به این‌که واسه فارغ‌التحصیلی مهرو چیز دیگه‌ای بگیرم یا نه، به ۹ صبح و ترمینال، به این‌که روز قبلش کیک درست کنم واسه خودمون یا نه، به احتمالات، به آهنگی که یه تیکه‌ش رو نوشتم برای عنوان و به زور می‌خواد توی ذهنم پلی بشه، به نامه‌ای که هنوز جواب ندادم و نمی‌دونم از کجا شروع کنم تا بتونم همه چیز رو جا بدم تو چند سطر، به نامه‌ای که باید بنویسم برای اولین و آخرین بار اما نه تاریخ پست شدنش معلومه و نه فعلا مقصدش، به این‌که هی پست‌های این‌جا رو نخونم، تا بلکه یادم برن و خوندنش بعدها بیش‌تر بچسبه، به این‌که چقدر حواسم نبود و هزار سال به خودم سخت گرفته بودم، گفته بودم همچنین به خود زندگی؟ هوم همین، حواسم باید به رنگ‌های ۲۳ سالگی باشه.


یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و استرس چیزی بهم نمی‌ده پس ولش می‌کنم. نشستم روی تاب، نزدیک پونزده تا ویس ریکورد کردم و فرستادم. در حین صحبت کردن اشک‌هام رو پاک نکردم اما نگفتم هم که دارم گریه می‌کنم. تا این‌جا که تایپ کردم، دست از نوشتن برداشتم، انگار که خالی شده باشم. تصمیم گرفتم نفسم رو بدم بیرون. پای لرز خربزه بایستم و فعلا به چیزی فکر نکنم. من این همه پی زندگی کردن می‌دوییدم، آخرش هم خود زندگی رو از دست می‌دادم. می‌خوام مدتی واسه هیچ چیزی تلاش نکنم، به جز چیزهای کوچیک که خوشحالم می‌کنن. شاید بعدش بتونم و دلم بخواد که دست از سر تپه‌های کوچیک بردارم و برم یه قله رو فتح کنم. فکر می‌کردم رها کردنش ناراحتم کنه اما انگار که فارغ شده باشم. خیالم راحته و دارم برمی‌گردم؛ همین.


پنل آمار و وبلاگ‌هایی رو که دنبال می‌کنم از صفحه‌ی مدیریت وبلاگم حذف کردم. به خودم می‌آم و نور از ترک‌های روی پوستم گذشته و قلبم رو روشن کرده؛ به خودم می‌آم و قلبم شبیه حیاط کوچک پاییز در زندانیه که اخوان حرفش رو می‌زد. خسته شدم از این بازی امید و ناامیدی. اون روز دفتر فیروزه‌ای رو که آرزوهام رو می‌نوشتم، برداشتم و نشستم روی تاب. دفتر رو باز کردم، دونه دونه آرزوهام رو خوندم تا بلکه جون بگیرم. ولی دلم هیچ کدوم رو نمی‌خواست دیگه. نمی‌دونم؛ ینی آدم‌ها وقتی عوض می‌شن که متوجه می‌شن آرزوهاشون عوض شدن؟ چرا این همه مدت داشتم فکر می‌کردم آرزوهامون بهمون هویت می‌دن؟ اگه آرزوهامون شبیه خودمون نباشن پس هویتمون چی می‌شه؟ این روزها همه‌ش احساس می‌کنم زر می‌زنم. خوابم می‌آد و خسته‌م؛ به تازگی متوجه شدم بخاطر مزاج بدنمه که اکثر وقت‌ها بی‌حالم. دنگ شو داره

گلابتون رو می‌خونه. نمی‌دونم خوشحال به نظر می‌رسم یا ناراحت. اما نه خوشحالم و نه ناراحت.  حتی حوصله تموم کردن این متن رو هم ندارم؛ دلم می‌خواد سرم رو بکنم زیر برف و همون‌جا بمونم. همین الان متوجه شدم یه موش لعنتی دیگه تو خونه هست. دیشب یکیش افتاد تو تله و دیگه حتی از سایه‌‌ی خودم هم می‌ترسم.

نمی‌دونم.


از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون فقط شبیه خودم باشن، به سبک خودم. باید حواسم باشه چیزی رو پیدا کنم که در هر حالت بتونه خوشحالم کنه و در عین حال فقط مال خودم باشه. دلم می‌خواد دو، سه سال بعد از چهل سالگی برم بمونم توی یک روستا نزدیک رودخونه. بدون تکنولوژی، دور از آدم‌ها، سبزی و گل بکارم تو باغچه‌م. ظرف‌های سفالی درست کنم و روشون نقاشی بکشم. نُه شب بخوابم و با اولین پرتوهای نور خورشید بیدار شم. دلم می‌خواد هر قدمی که الان برمی‌دارم برای رسیدن به اون‌جا باشه. می‌خوام وسیله‌هاش چوبی باشن و من هر روز نون خونگی درست کنم و بعد دو سال برگردم سر کارم و به زندگی عادیم.

شاید کم‌تر از سه ماه بعد دیگه تصویر بالا رو دوست نداشته باشم و برم دنبال آرزوهای جدید. دو، سه پست قبل نوشتم اگه آرزوهای قبلیمون شبیه خود الانمون نباشن چی؟ ولی الان فکر می‌کنم صرفِ آرزو داشتن کفایت می‌کنه که امید داشته باشم، بدون توجه به احتمالات. همین.

+دلم می‌خواد چند مدت نظرات رو باز بذارم، حتی اگه چیزی نگین.


یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی این بازی رو واقعا نبرده، چون شاید بردنی در کار نباشه اصلا. این رو از اولش هم می‌دونستم اما راستش فکر می‌کردم نه من اون نیستم، فکر می‌کردم مثل بقیه نیستم، نمی‌تونم باشم. نمی‌تونم رها کنم، نمی‌خواستم بگم تلاش کردم اما نشد، می‌خواستم ته‌ش شدن» باشه. نتیجه خوبی نداشت هرچند، اما منم یاد می‌گیرم دیگه؛ نگیرم چیکار کنم.

دوران بعد از رها کرن همّه‌ش نزدیک ساعت‌های هشت، نُه عصره؛ نشستم زیر سایه اون درخت کج بالای تپه. صدای جیرجیرک می‌آد همه‌ش. آسمون داره آماده می‌شه که شب بیاد؛ یا مثلا چراغ‌هاش رو روشن می‌کنه که ماه بیاد؛ نمی‌دونم. اما همه چی انگار نرمه، لطیفه. حیفت می‌آد دستت رو بکشی روش. دلم نمی‌خواد به چیزی فکر کنم؛ دراز می‌کشم زیر اون آسمون قشنگ، به هیچ چیز فکر می‌کنم. می‌خواستم برای تابستون برنامه بریزم، اما الان دلم نمی‌خواد. نه برنامه، نه جدول، نه ددلاین، نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای. باید بذارم زندگی راه خودش رو بره یه مدت، منم یه جایی بهش می‌رسم دیگه هوم؟


بررسی کردن چاله‌های روی گیلاس، به قصد یافتن سوراخ ایجاد شده توسط کرم‌ها؛ برداشتن اشتباهیِ گیلاسی که گذاشته بودیش کنار و حدس می‌زدی کرم داشته باشه، برای بار هزارم؛ لم دادن زیر باد کولر در حالی که برگ‌ها اون بیرون دارن از باد گرم له له می‌زنن؛ حس کردن تفاوت دما موقع ورود و خروج به خونه؛ برنامه‌ریزی برای تک تک ثانیه‌های نوزده روز بعد، در حالی که می‌دونی خبری از باد کولر نیست و قراره زیر گرما جون بدین اما اون هنوزم به لپ‌های قرمزت بخنده؛ و گرم بودن دلت.


وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی ت می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو ت می‌دن تا تایید کنن هم، سرم رو ت دادم. دارم متوجه می‌شم ما بخشی از خودمون رو در مواجهه با بقیه پیدا می‌کنیم یا می‌شناسیم. مثلا متوجه شدم من اصلا با صحبت کردن در مورد مسائل مالی راحت نیستم، برای همین هنوز نتونستم بهش بگم همیشه اون حساب نکنه در حالی که حس خیلی بدی دارم نسبت به این موضوع اما خب. بعضی وقت‌ها دراز می‌کشم روی کاناپه و یهو یه بوی آشنا رو احساس می‌کنم. تازه یاد گرفتم بو تقریبا دیوونه‌کننده‌ترین حس ممکنه. اون‌قدر قوی می‌تونه ذهن رو قلقلک بده که مطمئن می‌شی همون‌جاست، اما نمی‌بینیش.

ورزش کردن حالم رو  صد و هشتاد درجه عوض می‌کنه. با بی‌حالی تمام خودم رو تا باشگاه می‌کشونم و بعد ولش می‌کنم روی تشک تمرین و وسط‌هاش مربی از آینه نگام می‌کنه و می‌گه لبخند بزن حین تمرین و من عین بچه‌ها زود نیشم دو درجه بازتر می‌شه و با حال فوق‌العاده خوبی برمی‌گردم خونه. تمام مسیرم از کنار پارک رد می‌شم تا برسم به تاکسی و تو ذهنم آهنگ رو بلند بلند می‌خونم و از نور عکس می‌گیرم.

این اون روی سکه‌ست که دوست دارم نشونت بدم، دوست دارم بعدها خودم بخونمش. دوست دارم فکر کنم بیست و سه سالگیم یه عالمه دوست داشتن داشتم و نور و امید، که سرم پر بود از کلی هدف اما صحبت نمی‌کردم ازشون. دوست دارم فکر کنم همه چی خوب بود، خیلی چیزا هم سخت بودن؛ مثلا امروز روی تبلت برادرم یه سری عکس و چندتا هشتگ پیدا کردم و بلد نبودم چه جوری باید با یه نوجوون پونزده ساله رفتار کنم. اما سرش داد نزدم که اینا چی‌ان، تهدیدش نکردم که به مامان می‌گم، گفتم بیا بشین صحبت کنیم، بعد هم گفتم فعلا اینترنت رو قطع می‌کنم رو تبلتت و پا شدم و اومدم اتاقم. بلد نبودم، هنوزم نیستم. این روی سکه ترم تابستون برداشتم و حتی یک جلسه هم نرفتم سر کلاس، چون دوستش ندارم. این روی سکه دانشجوی سال آخرم و حتی دلم نمی‌خواد و نمی‌تونم جایی با صدای بلند بگم من دانشجوی حقوقم. اما زندگیه دیگه، کار می‌کنم، ادامه می‌دم، ذره ذره پولم رو جمع می‌کنم و روی پای خودم می‌ایستم، واسه رفتن از این شهر نقشه می‌کشم، برنامه می‌ریزم، بعدشم آرزوهام رو بغل می‌کنم و می‌خوابم؛ چون می‌دونی، زندگیه دیگه. این روی سکه دلم می‌خواد برا صمیمی‌ترین دوستم کیک تولد درست کنم و بهش نگم و ش هماهنگ کنم تا ذوق کردنش رو ببینم اما به نظر مامانم همین سه هفته پیش که رفتم جشن فارغ‌التحصیلیش بسه دیگه. این روی سکه دلم نمی‌خواد بیست و پنجم برم مسافرت تا فرداش بتونم برم عروسی دوستم و دلم مسافرت و جایی که می‌ریم رو نمی‌خواد اما هنوز اون‌قدری تو زندگیم حق انتخاب ندارم که نرم.

اما من هنوز هم عکس‌های بی‌ربط می‌گیرم و تو مناسبت‌های بی‌ربط‌تر منتشر می‌کنم تا یادم بمونه این روزها رو؛ گرم بودن دلم رو.


به سرم افتاده که یک کسب و کار خونگی رو شروع کنم و رب، مربا و میوه‌های خشک‌ خونگی بفروشم. از الان به دیزاین ظرف‌هاش، لوگو و اسمش، بک‌گراند استوری‌های پیج، چاپ کردن برچسب، لیست  قیمت و هزارتا چیز دیگه فکر می‌کنم و احساس می‌کنم همین الآنه که از بمباران ایده‌هام بترکم! :)))


تیر عجیب و غریب بود واسه‌م؛ هزارتا تجربه جدید داشتم که می‌تونم برچسب اولین» روشون بزنم. در موردشون به کسی نمی‌گم، فراموششون نمی‌کنم، عکسی در موردشون منتشر نمی‌کنم، برای این‌که تا ابد فقط مال خودم بمونن و وقتی دور و برم کسی نیست برم یواشکی اون عکس تقاطع فردوسی و خمینی رو نگاه کنم و الماس بالای سرم مثل سیمزها سبز شه. می‌دونی، یه جایی داشتیم از بالای کوه برمی‌گشتیم، یه قدم مونده بود غروب شه، ولی پشت سرمون ماه کامل بود و ما با هر پیچی که دور می‌زدیم یک‌بار نور طلایی خورشید می‌موند پشت سرمون و یک‌بار هم ماهی که هنوز شب نشده تو آسمون معلوم بود. قشنگ‌ترین چیزی بود که تو عمرم دیدم، قشنگ‌ترین لحظه‌ای که زندگیش کردم.

***

متوجه شدم من آدم قصه ساختنم. با راهی که خودم بلدم و شبیه خودم قصه‌ها رو می‌سازم. این و چندتا موضوع دیگه رو تازه در مورد خودم متوجه شدم. مدت‌هاست سعی می‌کردم بخونم، برم، بشنوم، تا بلکه عوض شم و حسّم به خودم یه جایی بهتر شه در نهایت. اما الان یه مدته که دیگه هیچ تلاشی واسه عوض کردن خودم نمی‌کنم. من معمولا زود حس آدم‌ها رو درک می‌کنم، می‌دونم فلانی که یک مدته دارم دنبالش می‌کنم از چی خوشش می‌آد، استوری‌هاش رو کی می‌ذاره، یا حتی تو ذهنش چی می‌گذشت وقتی اون حرف رو زد؛ اما متوجه شدم من انگار فقط خودم رو نمی‌شناختم. تمام این سخت کردن‌ها و سخت گرفتن‌ها و این‌که نمی‌دونستم چی می‌خوام برای این بود که نمی‌دونستم من چی دوست داره، حداقل به اندازه‌ای که می‌دونستم بقیه چی دوست دارن. حالا مثل کسی که تازه عاشق شده، رفتارهای خودم رو می‌ذارم زیر ذره‌بین و یک سری اطلاعات جمع می‌کنم از واکنشم تو موقعیت‌های مختلف و شرایط و . تا درنهایت ببینیم چی می‌شه.

***

اسم این‌جا رو عوض کردم، اما آدرسش رو نه. از اون‌هاست که نه می‌تونم عوضش کنم و نه با عوض نکردنش راحتم. برای همین رهاش کردم تا با این حالت نیمه‌راحت ادامه بدم و بعدا تصمیم بگیرم. می‌گند که ما از گرد و غبار ستاره‌ها به وجود اومدیم. خیلی مجیکال بود این اتفاق تو ذهنم، حتی این‌که ممکنه دست‌هام از گرد و غبارهای ستاره‌های متفاوتی باشند هم موضوع رو هیجان‌انگیزتر می‌کنه واسم. اسم این وبلاگ هم فعلا توی ظهر گرم تابستون و درنتیجه‌ی یک سرچ انتخاب شده، به دلیل مجیکال و پر از نورهای ریز بودنش برای نویسنده‌ش؛ همین. ممکنه بعدها باز هم عوضش کنم.

***

بعضی وقت‌ها دلم برای تنهاییم تنگ می‌شه. نه که این وضعیت رو دوست نداشته باشم، اما دلم برای ماسک درست کردن‌های آخر شب و فیلم دیدن تنگ می‌شه، برای این‌که این‌قدر مجبور نبودم مواظب خودم باشم، برای این‌که می‌تونستم یک روز کامل موبایلم رو بندازم یک گوشه و یا این‌که تنهایی بدبخت باشم. چیزی که در عوض همه‌ی این‌ها دارم قابل مقایسه نیست و اصلا لیگ‌اش با این‌ها فرق می‌کنه، مثلا این‌که متوجه شدم آدم حتی دلش برای بو هم می‌تونه تنگ بشه، اما خب.

***

چند نفری که می‌خونمشون می‌گند که خدا اتفاقات رو رندم برای آدم‌ها رقم می‌زنه. نظر من اینه که هیچ اتفاقی رندم و تصادفی نیست، نمی‌دونم کدومش درسته اما هفته پیش متوجه شدم یک اتفاقی سه سال پیش واسه‌م افتاده که اون موقع خیلی بی‌اهمیت بود واسه‌م، اما هفته پیش چنان یک پازل رو تکمیل کرد که من نمی‌تونستم باور کنم همچین چیزی واقعی باشه و من تو خواب نباشم یا شوخی نکرده باشند باهام. حالا نظرم اینه که زندگی به هر چیزی که باور داشته باشی، همون شکلی واسه‌ت اتفاق می‌افته و این خودش واقعا شگفت‌انگیز نیست؟ قبلا خیلی نوشته بودم کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه، کاش شبیه فیلم باشه! حالا شبیه فیلم بود که هیچ، فراتر هم بود.

***

دو روز کامل باهم بودیم و از باگ‌های این باهم بودن اینه که حالا من هر چیزی می‌بینم، چه لیوان یک‌بار مصرف، چه استیکر مسعود روشن‌پژوه، یاد اون دو روز و تمام اتفاقاتش می‌افتم و احساس می‌کنم اسیر شدیم واقعا!

***

قبلا هر اتفاقی می‌افتاد دوست داشتم این‌جا تعریفش کنم؛ حالا دوست دارم فقط برای خودم بمونن و این باعث شده چیزی نگم این‌جا، ولی دلم خیلی برای وبلاگم تنگ شده بود. علی‌الحساب این پست این‌جا باشه تا ببینیم چی پیش می‌آد.

***

از شما چه خبر؟


سال آخری اومدم ترم تابستون بردارم، زدم تردم؛ شایدم اون من رو ترد، به هر حال! اولا که فقط و فقط یک جلسه رفتم و بهش افتخار نمی‌کنم اما حقیقتا برام مهم نیست. بعد تاریخ امتحان‌هام رو عوض کردن و برنامه مسافرت ما قابل تغییر نبود؛ این شد که فردا خونواده‌م منهای من با داییم اینا می‌رن مسافرت ده روز و من می‌مونم پیش مادربزرگ و پدربزرگم که مطمئنم مقدار گرانش توی خونه‌شون ده برابر بقیه‌ی جاهای کره‌ی زمینه. ینی شما از صبح که از خواب پا می‌شی خوابت می‌آد تاا خود شب که بخوابی و این بازی تموم شه. علاوه‌بر این من آدم کم حرفی‌ام پیش بزرگ‌ترها اما میل مادربزرگم به صحبت کردن با من خیلی زیاده و من واقعا نمی‌تونم! شنبه شب عروسی دوستمه اما مامانم نمی‌ذاره برم؛ بنابراین هم مسافرت رو از دست دادم، هم عروسی رو با این حساب و هم این‌که باید ده روز تو کسل‌ترین نقطه زمین بمونم و درس هم بخونم برای امتحان برای عروسی‌ای که نمی‌تونم برم لباس سفارش دادم و من همیشه کلی بررسی می‌کنم تا مطمئن باشه جایی که خرید می‌کنم و تا حالا هم از خرید اینترنتی پشیمون نشده بودم، اما الان دو روز مونده به عروسی که یک درصد ممکن بود برم، یه لباسی رسید دستم به رنگ روپوش مریض توی بیمارستان، با همون جنس و همون میزان گشاد بودن و کیفیت بد؛ درست برعکس عکس در حالی که همه از خریدشون راضی بودن و این وسط ابر سیاه شانس ما رو ول نمی‌کنه. البته این وسط باید صدای غصه خوردنم برای پول بی‌زبونم رو درنیارم و غرهای مامانم رو هم تحمل کنم و حرف‌های بی‌ربط بزنم از مشکلات به ظاهر کوچیکم تا کار به جاهای دیگه نکشه و . هیچی دیگه، هیچی؛ همین.


از این‌که آرشیوم این همه پراکنده‌ست بدم میاد، ولی از این‌که نمی‌تونم همه چی رو برای خودم نگه دارم و دلم می‌خواد مثلا اینجا بنویسمش، بیش‌تر بدم میاد. یه اکانت پرایوت دارم توی توییتر و اون‌جا فقط فحش می‌دم، انگار که بقیه جاها فحش دادن بی‌ادبیه و فقط تو اون اکانت آزاده. یه کانال پرایوت توی تلگرام دارم که به نظر خودم چیزهای زیبا رو فقط اون‌جا می‌نویسم؛ با لحنی متشخص و رعایت علایم نگارشی و یه وبلاگ پرایوت هم دارم که داستان‌های بلند زندگیم رو اون‌جا تعریف می‌کنم. چون می‌ترسم یادم برن، می‌ترسم همه جزئیاتش رو نتونم به یاد بیارم و اون‌ها تنها چیزهایی‌ان که اگه یک روز همه چیز رو فراموش کنم، می‌خوام از این زندگی به یاد بیارم. جزئیات ریزی که می‌خوام با تصویر ثبتشون کنم توی اون اکانت پرایوت اینستاگرام، آرزوهام رو توی اون سررسید فیروزه‌ای و هزارتا چیز دیگه رو توی ذهنم چال می‌کنم. بعضی وقت‌ها این تلاشم برای نوشتن و ثبت کردن رو نمی‌فهمم اما حداقل از استرسم کم می‌کنه. وقت‌هایی که هلاکویی گوش می‌دادم و می‌رسیدم به آدم‌هایی که مشکلاتشون تقریبا مشابه دغدغه‌های من بود، یه جایی هلاکویی بهشون می‌گفت شما زمینه اضطراب و استرس داری. ولی من خودم رو چیل‌ترین آدم دنیا می‌دونستم و همیشه هم همین‌طوری بود. به تازگی کشف کردم برای کوچک‌ترین چیزها هم استرس می‌گیرم، با فکر کردن به سناریوهایی که هیچ وقت اتفاق نمیفتن با استرس پام رو ت می‌دم. اگه شام رو دیر برسیم چی، اگه معدل کل‌ام فلان قدر نباشه چی، اگه داداشم با این قدر خوردن مثل من چاق باشه چی، اگه اسپاتیفای همیشه فیلتر بمونه چی، اگه هیچ کدوم از تلاش‌هام نتیجه نده چی، اگه ال، اگه بل نتیجه‌ش هم شده یه صورت پر از جوش‌های ریز، صورتی که سابقه جوش تو اوج نوجوونی هم نداشت.

صداهای توی سرم ساکت نمی‌شن، انگار وایستادم وسط یه استادیوم و این‌وری‌ها مدام دارن سر اون‌وری‌ها داد می‌زنن و برعکس. بچه‌ها دارن گریه می‌کنن، صدای بوق ماشین‌ها میاد و ترافیک اطراف استادیوم قفل شده، ممکنه هر لحظه بارون بباره، هوا داره تاریک می‌شه اما برق نیست. دیروز اون‌قدر روز بدی داشتم که مدام داشتم توی سرم غر می‌زدم، بعد یه صدایی می‌گفت نه النا، اینطوری فکر نکن، نه فلان، نه بهمان. خودم نمی‌ذاشت حتی ناراحت باشم یا غر بزنم و دلم می‌خواست داد بزنم و بگم خفه شین.


فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب نمی‌شه، راحت باشین. راحت بودیم، کل روز، تو تک تک ساعت‌هایی که باهم بودیم. درنهایت ساعت هفت عصر برگشتم به شهر خودم، توی ترمینال خداحافظی کردیم و رفتیم. هوم، فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ به کسی که نمی‌ترسه، بخاطر بقیه زندگیش رو اسکیپ نمی‌کنه. ترجمه‌هام رو زودتر از ددلاین اصلیش تحویل می‌دم، حتی سعی می‌کنم کلاس‌هام رو مرتب برم و جایی رو که این‌قدر دوستش ندارم، قابل تحمل‌تر کنم برای خودم. به طرز عجیبی دلم می‌خواد درس بخونم و واسه‌ی بقیه‌ی چیزها تلاش کنم. سعی می‌کنم میانگین استفاده از اینستاگرامم رو زیر یک ساعت نگه دارم، الکی خرج نکنم و بچسبم به این چیزهای به ظاهر کوچیک. ینی فکر می‌کنی واقعا جواب داده؟ فکر می‌کنی تونستم یه گوشه‌هایی از من رو درستش کنم؟ با این که هزار تا گوشه‌ی مخروبه دارم که نیازمند توجه و تعمیرن هنوز هم، اما احساس می‌کنم دیگه از خوندن و مواجه شدن با خود قبلیم اون‌قدر هم ناراحت نمی‌شم و این نشونه خوبیه هوم؟


به پلی‌لیست‌های جدید نیاز دارم برای گذروندن این دوره، به این‌که صبح از خواب بیدار شم و هلاکویی گوش بدم تا به جای ذهنم بتونم تو جهان واقعی زندگی کنم و بجنگم، که یادم نره واقع‌بین بودن رو، آروم ولی همیشه رفتن رو. واقعا وقتی یه چیزی رو نخوای اتفاق می‌افته؟ یا وقتی که تا سر حد مرگ می‌خوایش؟ نمی‌دونم. همین‌جا هلاکویی می‌گه :فقط وقتی اتفاق می‌افته که براش تلاش کنی؛ اگه قراره هزار تا واسه‌ش بری، هر هزار تا رو بری، آروم، آهسته، پشت سر هم. نه این‌که سی‌صد تا بری و دویست‌ تا برگردی؛ باز دوباره از اول شروع کنی.» می‌گه زندگی که بازی نیست عزیز. می‌گه هر جایی که خواستی بدونی چه جور آدمی هستی و احساس کردی که خودت رو نمی‌شناسی، از خودت بپرس چرا؟»؛ چرا اونجا ترسیدم، چرا استرس داشتم، چرا راستش رو بهش نگفتم، اگه به این دلیل بود پس اون دلیل از کجا اومده؟ چرا اومده؟ اون‌قدر بگو چرا تا برسی به تهش، تا بدونی واقعا چی‌کار می‌کنی و چی می‌خوای. خانوم پشت خط داشت می‌گفت که نمی‌دونم اصلا هدفم چیه، می‌دونم باید درس بخونم مثلا، اما نمی‌خونم. هلاکویی ازش پرسید خب چرا؟ یکم فکر کرد، بعد گفت: چون از شکست می‌ترسم.»، بازم ازش پرسید چرا می‌ترسی؟ گفت چون به این فکر می‌کنم که اگه نتونم بقیه چی می‌گن؟ هلاکویی یهو برگشت گفت: خب بقیه برن بمیرن! ما که به دنیا نیومدیم بقیه رو خوشحال کنیم عزیز. شما که نمی‌تونی نتیجه رو تضمین کنی، می‌تونی؟ پس فعلا تلاشت رو می‌کنی، شد شد، نشد هم که هیچی.»

وقتی می‌بینم بقیه هم با چیزهایی که من درگیرم، درگیرن، حالم بهتر می‌شه. چون احساس می‌کنم تنها نیستم و زندگی هم همینه؛ باید یاد بگیری و بری بالاتر. وقتی یکی زنگ می‌زنه و بهش می‌گه من تنبلم، بهش می‌گه که نه! تنبلی وجود نداره، انرژی کم و زیاد وجود داره ولی تنبلی نه. شما انگیزه نداری، می‌دونی چرا؟ چون احساس نیاز نمی‌کنی. حالا برو از خودت بپرس ببین چرا احساس نیاز نمی‌کنی؟ چرا از این وضعیت خسته نشدی هنوز؟ بعد می‌بینم جواب شاید اون‌قدرم که فکر می‌کنم سخت نیست. این‌که همیشه کاری رو پشت گوش می‌اندازم چون اگه نتونم کامل انجامش بدم، پس کلا انجامش نمی‌دم، این‌که می‌ذارمش برای دقیقه نود و آخرشم شاید اصلا نرسم، راه حلش اینه که اگه پنج روز وقت دارم برای چیزی: یک. همین الان پاشم و انجامش بدم و نگم باشه حالا فردا بیش‌تر وقت می‌ذارم واسه‌ش، دو. به جاش در نظر بگیرم که می‌دونم چقدر وقت دارم واقعا، اما مثلا توی سه روز انجامش بدم. و اون‌قــــدر این کار رو بکنم که تبدیل بشه به عادت.

+++

When you walk through a storm
Hold your head up high
And don't be afraid of the dark
At the end of a storm
There's a golden sky
And the sweet silver song of a lark
Walk on through the wind
Walk on through the rain
Though your dreams be tossed and blown
Walk on, walk on
With hope in your heart
And you'll never walk alone
You'll never walk alone

الان که دارم این‌قدر جدی -مثلا- رژیمم رو رعایت می‌کنم و اولین باره این‌قدر پیگیر ظاهر و سلامتم شدم، یک پیجی باز کردم توی اینستاگرام که کسی نمی‌دونه من، منم. بعد شروع کردم همین‌جوری خوشه‌ای یک سری اکانت‌های مشابه رو فالو کردم تا هم تو اون جو باشم و هم سر فرصت خوب‌هاش رو سوا کنم از بقیه‌ای که فقط عکس بشقاب غذا می‌ذارن، بدون هیچ محتوا یا داستانی که زیرش نوشته باشن و تو بیو هم چندتا عدد با قفل‌های باز و بسته خودنمایی می‌کنن.

چند روز پیش داشتم یکی از اون پیج‌ها رو بالا و پایین می‌کردم، گفته بود درسته که رعایت می‌کنید و موفق هم هستید، دمتون گرم، اما نود و پنج درصد آدم‌ها بعد از کاهش وزنشون یه روزی برمی‌گردن به وزن اولیه‌شون؛ چون یا اون روشی که برای کاهش وزن در نظر گرفتن تبدیل به سبک زندگی‌شون نشده و بعد از کاهش وزن دوباره طبق عادت‌های قبلی‌شون رفتار کردن و دوباره شده همون آش و همون کاسه، یا هم که اون عامل اضافه وزن رو از بین نبردن. اگه تو چیزی ناموفقین بگردین ببینین دلیلش چیه، اون که از بین بره کاهش وزن و به دنبالش ناموفق بودن تو فیلد مد نظرتون هم از بین می‌ره.

من از بچگی تپل بودم اما این دلیل وضعیت الانم نیست. بعد از خوندن حرف‌هاش یک ساعتی فکر کردم، به این‌که چرا، چی شد که من یه روز پنج‌تا شیرینی آوردم گذاشتم جلوی خودم و موقع سریال دیدن خوردم‌اش، و حتی فکر نکردم که دارم با بدنم و خودم چی‌کار می‌کنم. بعد دیدم من تقریبا هیچ جایی خودم رو در نظر نگرفتم، ولش کردم هر کاری دلش می‌خواد بکنه، هر بلایی دلش می‌خواد سر خودش بیاره. یه روز می‌گفت خواهرش نمی‌آد شام، پرسیدم چرا گفت اون این موقع شب چیزی نمی‌خوره هیچ وقت. خیلی برام جالب بود که عه اون‌که خیلی لاغره، ینی به این چیزها فکر می‌کنه واقعا؟ در حالی که آره، اتفاقا اونه که به این چیزها فکر می‌کنه نه من! یا وقتی مرداد عروسی پسر‌خاله‌شون بود گفت که خواهرش از عید به فکر این عروسی و لباس‌اش بوده، در حالی که من دقیقه نود برای عروسی دوست خیلی نزدیکم یه چیزی از اینترنت سفارش دادم و آخرشم لباسی رو پوشیدم که می‌دونی هزارتا مثال اینطوری دارم. هزارتا مثال از اینکه خودم رو ندیدم، به چیزی اهمیت ندادم و فکر می‌کنم دلیلش مامانمه. چون اون هم دقیقا اینطوریه و همیشه گفته چه اشکالی داره؟ در حالی که الان فکر می‌کنم اشکال داره، چون داره اذیتم می‌کنه، خیلی هم اذیتم می‌کنه.

تم امسالم رو رسیدگی به ظاهر انتخاب کرده بودم؛ رسیدگی به پوست، ماسک درست کردن‌ها، کالری شمردن‌ها، دوست شدن با آینه‌ها و لنز دوربین‌ها. ناموفق هم نبودم اما موفق هم نمی‌شه گفت بهم. همه‌ی این کارهای به ظاهر قرتی بازی فقط یه راهن که من بتونم بچسبم به خودم، که جوری نباشه که انگار یکی دیگه داره به جای من زندگی می‌کنه. بعضی وقت‌ها که نشستم روی تشک تمرین، خودم رو توی آینه‌ی باشگاه نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم خودم رو دوست دارم و نمی‌دونی این حس چقدر تازگی داره برام. حتی از این‌که واسه خودم دوست‌داشتنی به حساب میام خیلی تعجب می‌کنم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از بیرون که نگاه کنی شاید واقعا دلیلی برای دوست نداشتنی بودن نداشته باشم؛ اما این‌جا، توی سرم، خاطره‌ی هزاران اشتباه و شکست و نجنگیدن ثبت شده که می‌گه نه، چی این آدم رو دوست داشته باشی آخه؟ در حالی که نمی‌دونم کدوم نقاش ایتالیایی می‌گه: زیبایی مجموعه‌ای از اجزایی‌عه که آن‌چنان باهم هماهنگ هستن که نیازی نیست چیز دیگه‌ای بهشون اضافه بشه، برداشته بشه و یا جایگزین بشه؛ و این چیزیه که تو هستی، تو زیبایی.» نمی‌دونم شاید قبلا یکی از شما این رو نوشته باشه، ولی خلاصه همین. وقتی بهش فکر می‌کنم دوست‌داشتنی بودن رو با زیبایی جایگزین می‌کنم توی تعریف بالا و منطقی به نظر میاد؛ نمی‌دونم ولی.


دلم می‌خواد بنویسم، عکس بگیرم، پست بذارم این‌ور و اون‌ور، اما احساس می‌کنم یا همه چیز رو الکی دارم دراماتیزه‌ش می‌کنم یا هم که خیلی دارم سرخوش و امیدوار با موضوع برخورد می‌کنم. یک جایی اومدم بنویسم جنبه‌ی پول درآوردن ندارم، بعد متوجه شدم نه، جنبه‌ی درست خرج کردن ندارم. یک چیزهایی می‌خرم که مثلا برای دل خودم خریدمشان! اما یکی نیست بگه مگه چقدر پول درمیاری که تازه برای دل خودت هم خرج می‌کنی. هفته پیش با بابا رفتیم سه تا بشقاب سفالی گرفتیم تا رویشان نقاشی بکشم و این‌قدر ادای عطش نقاشی داشتن را درنیارم. راستش نمی‌دونم واقعا به نقاشی علاقه دارم یا نه، حتی نمی‌دونم نقاشی من خوبه یا نه. از بچگی می‌تونستم وقتی یه نقاشی رو می‌بینم یک چیز خیلی شبیه به اون رو بکشم و بقیه هم به‌به و چه‌چه کنند و من فکر کنم که بابااا! من رو می‌گن ها! در حالی که خلاقیتم توی خلق یک نقاشی و همه جزئیاتش از صفر، همان صفره و می‌دونم که باید اون‌قدر کشید تا ذهن از تنبلی دربیاد و بخواد یک چیزی رو خودش خلق کنه. اما چه جوری می‌شه که یکی به نقاشی علافه داشته باشه اما اون‌قدری دلش نخواد بکشه تا ذهنشم از تنبلی دربیاد؟ فکر می‌کنم بعضی چیزها رو فقط چون یک زمانی بهمون گفتن واسه‌ت خوبه، تو ذهنمون مونده که دوستشون داریم.

دلم می‌خواد امسال کنکور ارشد بدم، نه واسه این‌که این رشته رو دوست دارم، یا واسه این‌که فکر میکنم راه دیگه‌ای ندارم، نه، احساس می‌کنم فقط برای ارشد خوندن یک تجربه جدید تو زندگی منه، درس‌هایی که درست و حسابی آموزش داده نشدن و برام تازگی دارن، می‌تونم باهاشون درگیر شم و شاید هم جای خوبی قبول بشم. اما اگه میدان دید رو یکم از کنکور و نتیجه‌ش فراتر ببریم می‌بینم که هیچ علاقه‌ای ندارم تو این رشته کار کنم. من فقط خود این تلاش کردن رو دوست دارم، خود این شب‌ها بخاطر یک هدف بیدار موندن و کله سحر با یاد اون هدف و رسیدنش بیدار شدن رو.

دیگه از اشتباه کردن می‌ترسم، چون می‌دونم اگه خرابش کردم ممکنه دیگه حوصله برگشتن و درست کردنش رو نداشته باشم. بعضی وقت‌ها که جوگیر می‌شم یا یه آدمی رو می‌بینم که با شرایط مشابه من، رفته دنبال خواسته‌اش، فکر می‌کنم که وای د هل نات؟!» مگه من چی کم دارم؟ یک بار زندگی می‌کنم، تلاش می‌کنم، می‌سازم، کوه رو جابه‌جا می‌کنم به جاش دریا می‌ذارم، ابر رو می‌آرم زمین، ماه رو می‌ذارم وسط جنگل، روش میوه‌ی درخت کاج می‌چینم، اما بعدش می‌بینم دیگه حتی نمی‌دونم چی می‌خوام.

سن بزرگسال بودن برای هر کسی متفاوته، اما به نظر من اونجایی‌عه که دیگه دلت روتین می‌خواد، که بدونی کجا میری، مسیر چیه، چی‌کار می‌خوای بکنی، نه مثل من که هنوزم درگیر یک آمدنم بهر چه بود»ام. 

ببین همین می‌شه، یک جای کار که بلنگه، تو همیشه هر جا بری باز هم می‌رسی به جایی که می‌لنگه. این پست قرار نبود اصلا به این چیزها ناخنک بزنه، قرار بود بگم خیلی چیزها می‌خرم که اصلا لازم ندارم، فقط فکر می‌کنم برای دل خودم‌ان، و این خیلی مسخره‌ست چون حتی نمی‌دونم دلم چی می‌خواد! هفته پیش یه چیزی حدود یک ششم درآمد یک ماه‌ام رو دادم و رنگ اکریلیک و آبرنگ گرفتم که سفال‌ها رو رنگ کنم و نقاشی بکشم. در حالی که از همون هفته پیش فقط یک تلاش ناموفق برای رنگ کردن بشقاب داشتم و تمام. رنگ‌ها رفتن توی کشو پیش مدادرنگی‌هایی که پارسال خریدم تا دفتر نقاشی بزرگسالان رو رنگ کنم، و اوممم فقط یک بار رنگ کردم.

زندگی سخته به هر حال، از ندونستن در مورد چه جوری خرج کردن پولت گرفته، تا تصمیم برای عوض کردن مسیری که دیگه تهشه، و عوض کردنش دیوونگی محسوب می‌شه.

در آخر توصیه‌م اینه که کنکور رو جدی بگیرید تو این کشور. هر چیزی می‌خواید بخونید، به بازار کارش فکر نکنید، اگه دوستش دارید بخونید اما از ته دل واسه‌ش تلاش کنید، از جون و دل مایه بذارید هر رشته‌ای که هست. اما چیزی رو بخونید که خودتون دلتون می‌خواد. وگرنه چند سال می‌گذره این‌جوری آواره می‌مونید که کجا برم الان؟ چیکار کنم؟ برگردم؟ ادامه بدم که چی بشه. و باور کنید وقتی دارید به بیست و پنج سالگی نزدیک می‌شید و همه ظاهرا دارن فارغ‌التحصیل می‌شن و ازدواج می‌کنن و خیلی خوشحالن، در حالی که شما فقط دارید ظاهربینی می‌کنید و ازدواج هم جزء برنامه‌هاتون نیست فعلا، باز هم حس خوبی نمی‌ده. حس خوب که بماند، حس می‌کنید یک لوزر تمام عیارید. حداقل اگه فکر می‌کنید حال خوبتون گرو یک چیزیه، برید دنبالش تا ببینید واقعا اونجا بود، یا هم که زهی خیال باطل. اما برید ببینید، اینطوری خیلی سخته. از ما گفتن.


هیچ‌کس یه جایی تو یکی از آهنگ‌هاش می‌گه: خونواده زرشکه، بیست سالته و انگار نه انگار».

ما می‌ترسیم، از خوندن و شنیدن این جمله، از بلند گفتنش، از اون مدلی شدن و جلوی خونواده وایستادن؛ ینی می‌دونی حداقل من می‌ترسم، یا می‌ترسیدم. مشکلات بی‌شماری با خونواده‌م دارم که باید سر کوچک‌ترین حقم کلی صحبت کنم تا ته‌ش شاید، شاید بشه که من کاری رو انجام بدم. نود و هشت این ترسم رو گذاشتم کنار، پوسته رو شدم و زدم بیرون. تنهایی رفتم شهری که قرار بود شب برگردم اما شب زنگ زدم و گفتم من موندم و فردا برمی‌گردم. تبعات بدی داشت برام اما مهم اینه که به تک تک لحظاتش می‌ارزید». سر یه باشگاه رفتن ساده باید کلی منتظر می‌موندم که مامانم خودش هم بیاد و ببینه و شاید بذاره تنهایی برم. وقتی می‌نویسمش مسخره به نظر می‌آد اما وضعیت دقیقا همینه تو این خونه؛ اما یه روز پا شدم و تنهایی رفتم. به اندازه شب رو بیرون از خونه موندن نتایج بدی نداشت اما تا یکی دو هفته هر چی می‌خواستم بگم، این بهم یادآوری می‌شد؛ اما رفتم. فقط همیشه همه چی این‌قدر گل و بلبل حل نمی‌شه. یه چند سالیه که من تو خونه غذا درست می‌کنم. امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم تا ترجمه‌م رو انجام بدم و تا یازده مشغول اون بودم؛ بعد آپلود رفتم سراغ کوه ظرف‌های دیشب چون خونواده از مسافرت برگشتن و ما دیشب مهمون داشتیم. یه ساعت هم مشغول اون بودم و بعدش هم درست کردن ناهار. می‌دونی من کلا تو عمرم دو بار قیمه درست کردم، امروز هم سومیش بود. اون یه قاشقی که ازش تست کردم خوشمزه بود اما نمی‌دونم چرا رنگش تیره شد. مامانم که اومد ناهار، شروع کرد غر زدن که سرت همه‌ش تو اون لپ‌تاپ و گوشیه و اینم وضعیت غذاست. من همون رو بلد بودم، این رو هم بهش گفتم اما گفت به بلد بودن ربطی نداره، حتما حواست نبوده این سوخته و دوباره درستش کردی که این‌طوری شده. من الان حتی نمی‌دونم چه طوری شده چون نرفتم که بخورم. بدیش اینه که هیچ کدوم از این‌ها بهم نمیاد. کسی از اطرافیانم حدس نمی‌زنه من این‌طوری باشم یا خونواده‌م رفتارشون این باشه؛ شایدم خوبیش همینه. اما زورم می‌گیره وقتی می‌بینم تنها وقتی که از صبح برای خودم گذاشتم جواب دادن دو تا sms بوده، در حالی که فردا دو تا امتحان دارم و وضعیت هم الان همینه. می‌دونی من نمی‌خوام اونی باشم که بگن آخی، چقدر بدبخته. یا مثلا اینم شد مشکل؟ چون هر کسی زخمی جنگ خودشه و شما سه تاش رو می‌خونین و می‌دونین و ده تاش رو هم نه. اما خسته شدم از تنهایی تحمل کردن؛ چون خونواده‌ست دیگه می‌دونی؟ انتظار داری ازشون چون تو گوشِت خوندن که مقدسه، نباید حتی یه اه بگی بهشون. اما خسته می‌شه آدم؛ از کز کردن گوشه قفس خسته می‌شه.


من خیلی حرف دارم به خودم بزنم، به منی که توی این پنج سال گذشته باعث شد الان این‌جا باشم. پشت کنکور نمون؛ زودتر به فکر خودت» باش و این‌قدر رهاش نکن؛ زودتر برو اون‌جا و درخواست کار بده؛ نترس، نترس، نترس، هر جا که نترسیدی باعث شدی بهترین خاطره‌ها رو داشته باشم ازش، فقط اون‌ها شبیه زندگی بودن؛ نه بقیه روزهایی که ترسو بودی و کز کردی گوشه اتاقت. این‌ها و هزار تا چیز دیگه رو براش می‌نوشتم. ولی ته‌ش یه پاراگراف اضافه می‌کردم و می‌گفتم لطفا راه خودت رو برو و گوش نکن که من چی گفتم. می‌گفتم امروز از جایی که هستم شاید راضی نباشم، اما خوشحالم، از ته دلم هم خوشحالم. مهم نیست که جهان داره تشویقت می‌کنه بی‌نقص و موفق باشی و کسی نمی‌گه که باید خوشحال باشی، اما من الان خوشحالم؛ لطفا کاری نکن که این رو ازم بگیری. بقیه چیزها حل می‌شن، روزها می‌گذرن، بالاخره آدم‌های درست سر راهت قرار می‌گیرن. چون تو سعی نکردی آدم درست رو پیدا کنی، سعی کردی خودت همون آدم باشی واسه کسی، و خب، این نتیجه می‌ده. حتی نمی‌تونم بگم کم‌تر اون روزها رو واسه خودت زهرمار کن، چون همون سخت گرفتن‌ها و اذیت شدن‌ها باعث می‌شه پا شی و ادامه بدی، پا شی و مسیر رو عوض کنی، که من برسم این‌جا. فقط با خیال راحت‌تری بذار روزها طی بشن و برسیم به بیست و سه و نیم سالگی. این‌جا توی سنی که همیشه فکر می‌کردم اگه بهش برسم پس واقعا بزرگ شدم (آدم‌ها هیچ وقت اونطوری که فکر می‌کنی، با بالا رفتن اون عدد بزرگ نمی‌شن)، حالمون خیلی خوبه. بذار زودتر برسیم به همین جا و بذاریم باز هم زندگی راه خودش رو طی کنه؛ می‌دونی، بالاخره که یه چیزی می‌شه. فقط باید سعی کنی امید رو توی مشتت نگه داری که پنج سال بعد باز هم من بتونم زندگی رو همین‌طوری ببینم. همین.


دیروز اتفاقی به مصاحبه‌ای از سلبریتی مورد علاقه‌م بر خوردم؛ در واقع من کسی نیستم که سلبریتی‌ها و زندگی‌شون رو دنبال کنم، یا اصطلاحا فن کسی باشم. به نظرم آدم اگه حتما می‌خواد طرفدار کسی باشه می‌تونه طرفدار مامانش باشه مثلا، یا طرفدار کسی که دوستش داره. به هر حال، از اون آدم‌هایی‌عه که 90 درصدتون نمی‌شناسیدش ولی داستان زندگی عجیب و غریبی داره. داشت می‌گفت بچه که بودم یه روز بابام من رو نگاه می‌کنه و برمی‌گرده به پسر عموم می‌گه این بچه یه چیزی می‌شه اما نمی‌دونم چی. یا می‌گه یه روز دیگه که نوجوون بودم و تلویزیون یه فیلمی پخش می‌کرد، برگشتم به بابام گفتم عه بابا این فیلم رو ببین، من خیلی دوستش دارم. می‌گه بابا هم آدم پر مشغله‌ای بود، واسه این چیزها وقت نداشت. اما سرش رو برگردوند و یه نگاه به تلویزیون کرد و یه نگاه به من، گفت: فیلم رو تو بساز علی». فرضا اسمش علی بوده. می‌گفت منم همین کار رو کردم، فیلم رو خودم ساختم، یه کانال خریدم از تلویزیون و پرطرفدارترین برنامه‌ها رو اون‌جا ساختم، همونی که بابام می‌خواست رو. اما پدر و مادرش رو توی نوزده سالگی از دست می‌ده و اون‌ها هیچ وقت این روزهاش رو نمی‌بینن. بعد مجری ازش پرسید به نظرت دلیل این موفقیت چیه؟ گفت هیچی، من فقط راضی و خوشحال بودم از جایی که هستم؛ چه اون موقعی که یه فروشنده ساده بودم و شلوار جین می‌فروختم، چه اون موقعی که گزارشگر فوتبال بودم و چه الان که کانال خودم رو دارم و هدفم اینه که بیش‌تر تلویزیون‌های دنیا رو مدیریت کنم. هیچ وقت نگفتم به فلان چیز برسم بعدش خوشحال می‌شم. هیچ وقت نگفتم عه فلان‌جا پول هست پس برم دنبالش و این کار رو بخاطر پولش انجام بدم. فقط به خودم نگاه کردم و دیدم اون کار یک. به درد شغلم می‌خوره؟ دو. من رو خوشحال می‌کنه یا نه؟ همین. می‌گفت هر جا کاری رو انجام دادم که خوشحالم کرده، پول هم به دنبالش اومده دستم. چون وقتی از کار لذت بردم، مسلما بیش‌تر و بهتر کار کردم، این هم باعث شده که الان موفق به نظر بیام.

از بحث کار که گذشتن، رسیدن به این‌که شب‌ها تا ساعت سه، چهار با دوستاش پلی استیشن بازی می‌کنن. گفت من الان  نزدیک پنجاه سالمه اما احساس می‌کنم روحم بیست و پنج سالشه. در حالی که چهارتا بچه دارم که یکیشون هم ازدواج کرده، اما انرژی من در حد همون بیست و پنجه.

و می‌دونی، این تقریبا تمام اون چیزیه که از دنیا می‌خوام، که با عشق، با عشق واقعی کار کنم، روحم تا ابد بیست و پنج ساله بمونه و دوستایی داشته باشم که نزدیک‌تر از خونواده باشن برام، همین. بقیه چیزها به دنبالش میان و پیدام می‌کنن؛ اصلا مگه آدم در نهایت چی می‌خواد از زندگیش؟ جز حس مفید بودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن. من تقریبا هیچ وقت از چیزی که هستم خوشحال نبودم، همه‌ش واسه این زندگی کردم که برسم به یه چیزی و بعد خوشحال شم. تا این‌که این دو سه هفته‌ی آخر متوجه شدم که تونستم انگار از پس این بربیام. اصلا الان به نظرم احمقانه‌ترین کار دنیا اینه که واسه خوشحال بودن منتظر بمونی. یه جایی از اون مصاحبه گفت شاید پتانسلیت خیلی فراتر از چیزیه که داری واسه خودت به عنوان هدف تعیینش می‌کنی، شاید اصلا با افق دید الانت نتونی ببینی به کجا قراره برسی؛ پس فقط قدم بعدی رو برنامه‌ریزی کن و امروز رو بساز. بقیه‌ش خودش درست می‌شه دیگه؛ راهش همینه اصلا. فقط قدم بعدی رو درست بردار، و بعد قدم بعدیش، تا آخـــر، چون همینه. از اون چیزهایی که گفتنش به مراتب آسون‌تره ولی توی جریان بازی همه‌ش دلت می‌خواد بدونی کی می‌رسی پس، کی می‌شه یه روز صبح که از خواب پا میشی تو آینه خودت رو ببینی و یاد این بیفتی که از کجا اومدی و اینجا رسیدی. که به خودت بگی هوم، همین بود ها، همونی که می‌خواستم. انگار زمانش هم برای هر کسی متفاوته اما تو یادت بمونه قانون بازی رو، بالاخره که می‌شه دیگه هوم؟


احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو که مال منه و با انجام دادنش زمان و مکان و خستگی یادم می‌ره، پیداش کنم. می‌دونی من هر وقت همچین چیزی در مورد خودم کشف می‌کنم، ذوق‌زده می‌شم که عه! بالاخره تونستم یه چیز دیگه در مورد خودم متوجه شم، ولی تعداد اون چیزهایی که در مورد خودم نمی‌دونم اون‌قدر زیادن که اینی که متوجه شدم واقعا به چشم نمی‌آد. ینی مثلا یه دونه‌ش رو متوجه شدم، ولی اون نه‌صد هزار و نه‌صد و نود و نُه تای بقیه چی؟

+ بعد از این ارسال نظر برای پست‌ها تا یه مدت نامعلوم فعال می‌مونه؛ چون شما خواستید.


اگه قرار بود علاوه بر کادوی اصلی تولدتون، یه چیزی هم بهتون بدن که طرف مقابل اون رو خودش درست کرده، دوست داشتید چی باشه؟

+ من خودم دوست داشتم بلد باشم ساز بزنم و یه چیزی براش بزنم و ضبط کنم که فقط مال اون فرد باشه، اما بلد نیستم.


فیلم‌ها انتظارات ما رو از زندگی بالا می‌برن، سعی می‌کنیم یک چیزی شبیه اون لحظه رو بسازیم ولی واقعیت همیشه ناقص‌تر از چیزیه که تو فیلم دیدیم. همیشه» واقعا؟

بعد، اون سه ساعت تموم شد و برگشتیم خونه‌هامون؛ فرداش برام نوشت که من از دیروز تا حالا چند بار کشو رو باز کردم، کادو و بقیه وسایل رو نگاه کردم و کشو رو بستم.

و این برام کامل‌تر و قشنگ‌تر از هر سکانسی بود که می‌تونست ساخته بشه.


توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.

موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل نداریم. بعد یاد این افتادم که مگه چقدر می‌شه با تماس و اس‌ام‌اس ارتباط برقرار کرد و همچنان امیدوار موند؟ یا هزار تا مگه»ی دیگه که جوابی براشون ندارم. همه‌ی این‌ها اندازه صد امتیاز موود من رو پایین میارن. از این‌که مجبورم علاوه‌بر مشکلات شخصی خودم با این چیزها هم سر کنم واقعا عصبی می‌شم. از این‌که ایرانم و هیچ نقشی توی این‌جا به دنیا اومدنم نداشتم، از این‌که هر شب خواب‌های وحشتناک می‌بینم، از این‌که این‌جا شبیه دیوونه‌خونه‌ست و اون بالا یک کودک لجباز نشسته که هر چی بهش می‌گیم، می‌گه تچ! نوموخام! از این‌که زورم به هیچی نمی‌رسه، از همه و همه‌شون خسته‌م. اوهوم، می‌تونم بشینم کتاب بخونم، فیلم ببینم، درس بخونم، نقاشی بکشم، یا هر کار دیگه‌ای، ولی قضیه اینه که این‌ها دیگه لذتی برام ندارن. دیگه شبیه سرگرمی نیستن، شبیه این‌ان که دارم سر خودم کلاه می‌ذارم که فعلا حواسش پرت شه و مشغول باشه.

همه‌ش یاد اون سکانس فیلم کوری میفتم که چند نفر جرئت کردن و نگهبان‌ها رو کشتن و از جایی که قرنطینه شده بودن زدن بیرون. بعد یه روزنه ضعیف و بی‌جون از امید توی دلم روشن می‌شه، اما حتی اون هم نمی‌تونه یک ساعت دووم بیاره


فیلم‌ها انتظارات ما رو از زندگی بالا می‌برن، سعی می‌کنیم یک چیزی شبیه اون لحظه رو بسازیم ولی واقعیت همیشه ناقص‌تر از چیزیه که تو فیلم دیدیم. همیشه» واقعا؟

بعد، اون سه ساعت تموم شد و برگشتیم خونه‌هامون؛ فرداش برام نوشت که من از دیروز تا حالا چند بار کشو رو باز کردم، کادو و بقیه وسایل رو نگاه کردم و کشو رو بستم.

و این برام کامل‌تر و قشنگ‌تر از هر سکانسی بود که می‌تونست ساخته بشه.


دلت می‌خواد حرف بزنی اما نمی‌دونی از چی. دلت می‌خواد پا شی و یه کاری بکنی اما همه کارهات وابسته به هم‌ان و تا وضعیت یکیشون مشخص نشه نمی‌تونی هیچ کاری بکنی. فکر می‌کردم نبودن اینترنت تنهاترم کرده، اما با برگشتنش هم تغییری تو وضعیتم ایجاد نشد. هوم، انتخاب خودم بود خب، ولی بعضی وقت‌ها فقط دلت می‌خواد یکی باشه و بی‌تفاوت به هر چیزی فقط بشنوی یا بگی و تمام. توی سریال Fleabag، شخصیت اصلی هر از گاهی برمی‌گرده و دوربین رو نگاه می‌کنه یا با دوربین صحبت می‌کنه. امروز تمام ده و نیم ساعتی که بیرون بودم به جای دوربین فرضی آسمون رو نگاه کردم و تو دلم حرف زدم. می‌دونی الان که فکر می‌کنم می‌بینم من حتی حوصله ندارم آتئیست باشم؛ صرفا شاید چون اینطوری راحت‌تره برام. چون تنهایی قوی بودن سخته. حتی با وجود یه سری باور هم سخته. اون حالت بی‌سر و صدا یه گوشه از دنیا مشغول خودت بودن رو دوست دارم؛ ایده‌آلش همینه برام. یه دیالوگی بود می‌گفت همیشه دوست داشتم "The guy in the corner" باشم؛ همون. راستش من قبلا اصلا دوست نداشتم، الان ولی بیش‌تر وقت‌ها می‌بینم بدون این‌که بخوام همین‌ام، و خب قضیه اینه که دیگه ناراحتم نمی‌کنه. علی بندری تو اون پادکسته می‌گه در واقع موفقیت عملکرد تو نیست، میزان اهمیت دادن من به عملکرد توعه. دو نفر تو شرایط مشابه کارهای مشابه انجام می‌دن، اما مال یکشون جهانی می‌شه و اون یکی هیچی. دلیلش فقط اهمیت دادن مخاطب به یکیشونه، حالا بنا به دلایلی، که راستش هنوز همه رو گوش ندادم، چون یک ساعت و خورده‌ای بود و من اون‌قدرها حوصله ندارم این روزها. نمی‌دونم این رو گفتم که چی بگم، ینی می‌دونستم ولی یادم رفت. می‌خواستم بگم تنهایی موفق بودن به دردی نمی‌خوره ینی؟ شاید چون یه جایی علی بندری گفت فکر کن مثلا یه درختی توی جنگل میفته زمین ولی کسی نیست صداش رو بشنوه. چه معنی داره افتادنش؟ اصلا صدا ینی چی وقتی کسی نمی‌شنوه؟ می‌خواستم برات بگم مهم اینه که . راستش مهم نیست. فقط می‌خواستم گفته باشم. لینک‌ها رو این پایین اضافه می‌کنم و نمی‌دونم چرا.

پادکست: (از کست باکس اینا گوش بدید بهتره)

سریال: (بدون سانسور، با زیرنویس چسبیده)


دلت می‌خواد حرف بزنی اما نمی‌دونی از چی. دلت می‌خواد پا شی و یه کاری بکنی اما همه کارهات وابسته به هم‌ان و تا وضعیت یکیشون مشخص نشه نمی‌تونی هیچ کاری بکنی. فکر می‌کردم نبودن اینترنت تنهاترم کرده، اما با برگشتنش هم تغییری تو وضعیتم ایجاد نشد. هوم، انتخاب خودم بود خب، ولی بعضی وقت‌ها فقط دلت می‌خواد یکی باشه و بی‌تفاوت به هر چیزی فقط بشنوی یا بگی و تمام. توی سریال Fleabag، شخصیت اصلی هر از گاهی برمی‌گرده و دوربین رو نگاه می‌کنه یا با دوربین صحبت می‌کنه. امروز تمام ده و نیم ساعتی که بیرون بودم به جای دوربین فرضی آسمون رو نگاه کردم و تو دلم حرف زدم. می‌دونی الان که فکر می‌کنم می‌بینم من حتی حوصله ندارم آتئیست باشم؛ صرفا شاید چون اینطوری راحت‌تره برام. چون تنهایی قوی بودن سخته. حتی با وجود یه سری باور هم سخته. اون حالت بی‌سر و صدا یه گوشه از دنیا مشغول خودت بودن رو دوست دارم؛ ایده‌آلش همینه برام. یه دیالوگی بود می‌گفت همیشه دوست داشتم "The guy in the corner" باشم؛ همون. راستش من قبلا اصلا دوست نداشتم، الان ولی بیش‌تر وقت‌ها می‌بینم بدون این‌که بخوام همین‌ام، و خب قضیه اینه که دیگه ناراحتم نمی‌کنه. علی بندری تو اون پادکسته می‌گه در واقع موفقیت عملکرد تو نیست، میزان اهمیت دادن من به عملکرد توعه. دو نفر تو شرایط مشابه کارهای مشابه انجام می‌دن، اما مال یکشون جهانی می‌شه و اون یکی هیچی. دلیلش فقط اهمیت دادن مخاطب به یکیشونه، حالا بنا به دلایلی، که راستش هنوز همه رو گوش ندادم، چون یک ساعت و خورده‌ای بود و من اون‌قدرها حوصله ندارم این روزها. نمی‌دونم این رو گفتم که چی بگم، ینی می‌دونستم ولی یادم رفت. می‌خواستم بگم تنهایی موفق بودن به دردی نمی‌خوره ینی؟ شاید چون یه جایی علی بندری گفت فکر کن مثلا یه درختی توی جنگل میفته زمین ولی کسی نیست صداش رو بشنوه. چه معنی داره افتادنش؟ اصلا صدا ینی چی وقتی کسی نمی‌شنوه؟ می‌خواستم برات بگم مهم اینه که . راستش مهم نیست. فقط می‌خواستم گفته باشم. لینک‌ها رو این پایین اضافه می‌کنم و نمی‌دونم چرا.

پادکست: (از کست باکس اینا گوش بدید بهتره)

سریال: (بدون سانسور، با زیرنویس چسبیده - لینک تصحیح شد)


امروز اتفاقی

این رو توی پینترست پیدا کردم؛ انگار داره به توضیح وبلاگ من اشاره می‌کنه، انگار داره می‌گه واقعا؟ تلاش کردی واسه‌ش که نشد؟ نمی‌دونم.

نمی‌تونم مفصل و طولانی در مورد اتفاقات توضیح بدم؛ یه جایی رو نیاز دارم که کوتاه بگم که چی شد و برم. بگم برچسب‌های حروف کیبوردم رو کندم و عجیب اینه که وقتی دارم به کیبورد نگاه می‌کنم، نمی‌تونم حروف فارسی رو حدس بزنم و تایپ کنم ولی وقتی نگاهم به صفحه‌ست حافظه دست‌هام باعث می‌شن راحت بتونم تایپ کنم و من قبلا با وجود برچسب‌ها به این دقت نکرده بودم. یا بگم یه رگ وسواس در مورد قالب وبلاگم دارم که هر چند وقت یک بار می‌گیره و من قالب‌های تقریبا مشابه رو هی تغییر می‌دم و هی راضی نمی‎شم.

با این حال دلم فقط این وبلاگ رو می‌خواد. ینی می‌دونی، فکر می‌کنم من این‌جا رو واقعا دوست دارم، آروم و نسبتا ساکت بودنش رو، آدم‌هاش رو، این‌که الان توی تاریکی نشسته‌م گوشه اتاق کوچیکم و صدای کیبورد میاد و من تند تند (البته که نه) می‌نویسم تا یکی هزار کیلومتر دورتر از من این‌ها رو بخونه و با خودش فکر نکنه اه این دیگه چی داره می‌گه. انگار این‌جا از این چیزهای بی‌اهمیت حرف زدن اشکالی نداره.

به هر حال خوشحال می‌شم اگه پلی‌لیستی توی اسپاتیفای یا ساند کلاد دارید، لینکش رو برای منم بفرستید.


دیروز رو به عنوان آدم ایده‌آل توی ذهنم ادامه دادم؛ البته همه چیز بستگی داره به تعریف شما از آدم ایده‌آل ولی من با معیارهای خودم شروع کردم به انجام دادن بعضی کارها. می‌دونی در کل روز پروداکتیوتری داشتم نسبت به زندگی روتین خودم. بعد شب شد و برگشتم خونه، دل‌درد ناشی از خیلی اذیتم می‌کرد. دراز کشیده بودم روی تختم و بی‌خیال ایده‌آل بازی و این‌ها شده بودم. بعد یه لحظه به این فکر کردم که در واقع همینه. اون آدمی که من همیشه تو ذهنم به عنوان ایده‌آل تصورش می‌کنم، آدمه بازم، ربات نیست. قراره درد داشته باشه، از دست بقیه ناراحت بشه، اتفاق‌هایی براش بیفته که براشون برنامه‌ریزی نکرده و اون آدم ایده‌آله فقط یاد گرفته چه جوری با همه چیز کنار بیاد، واکنش مناسب رو نشون بده و بعد ادامه بده راهش رو. دیدم من همین الانشم دارم همین کار رو می‌کنم، در نتیجه هیچ وقت قرار نیست همچین آدمی باشم. اوهوم بهتر از من الانم می‌شم، اما ایده‌آلی وجود نداره. من دیروز فقط یک کم روز پر بازده‌تری داشتم، وگرنه در کل، روزم شبیه خود زندگی بود. هیچ وقت تو زندگی واقعی قرار نیست من بدون درد و مشکل مثل ربات فقط ادامه بدم. اتفاقا گاهی وقت‌ها مثل دیشب باید دراز بکشم روی تختم و بذارم بدنم درد رو احساس کنه و از پسش بربیاد. آدم واقعی ایده‌آل نیست، فقط آدم بهتریه، اما هنوز هم آدمه و مشکلات داره. من شاید یاد بگیرم در مقایسه با من الانم زودتر با ناراحتیم کنار بیام، اما نکته اینه که اون ناراحتی همیشه هست، حالا به هر شکلی. باز هم شاید از این بازی‌ها بکنم تا در انتهای روز از خودم راضی‌تر باشم، اما فهمیدم که همین الانشم ببخشید ولی I'm f**kin' enough ولی همیشه می‌شه که بهترم بشه؛ همین.

یه جایی مثلا خسته از بیرون برگشتم و دراز کشیدم تا اینستاگرامم رو چک کنم، بعد با خودم گفتم الان باید کار بهتری بکنم! تو ذهنم آدم ایده‌آلم هیچ وقت واسه این چیزها وقت نداشت. متوجه شدم تصورم از اون آدم خیلی جاها ایراد داره، چون همه چیز برای آدم لازمه و شاید من کسی باشم که اتفاقا تمام روز کار کنم و پروداکتیو باشم، اون موقع تصورم از یه آدم ایده‌آل، آدمی می‌شه که برای خونواده و دوستاش وقت می‌ذاره و تفریح می‌کنه و به خودش می‌رسه. شاید هم ایده‌آل فقط تو تعادل داشتنه و بس.


امروز رو می‌خوام شبیه اون تصویری که همیشه از خود ایده‌آلم تو ذهنم دارم زندگی کنم؛ اون اگه بود الان چیکار می‌کرد؟ تایم دوش گرفتنش رو کاهش می‌داد که به کدوم کارش برسه؟ سر کلاس چه جوری گوش می‌داد؟ چه فیلمی می‌دید؟ با آدم‌ها چه جوری صحبت می‌کرد؟ چی می‌پوشید؟ شبیه اون تصویری که همیشه فکر می‌کنم آب و کاغذ رو کم‌تر هدر می‌ده.

و هزار تا چیز دیگه.

نتیجه‌ای هم اگه داشت، چه خوب و چه بد، شب میام و می‌گم.


امروز توی سس ماکارونی هویج هم رنده کردم، چون خوشم میاد یه امضا یا رد پا یا هر چیزی که بهش می‌گی، از خودم به جا بذارم. مثلا از چیزهایی که همیشه در موردش اختلاف نظر داریم اینه که اون همیشه می‌گه تو کارها رو به مدل خودت انجام می‌دی، ینی مثل بقیه آدم‌ها یه کاری رو می‌کنی، اما آخرش می‌بینی عه این کارت هم مدل النا» شد یا همون به سبک النا. می‌دونی من همیشه اعتراض می‌کنم به این، که نه من اصلا سبک ندارم تو خیلی چیزها و فلان و بهمان، ولی ته دلم یکی از الناها قر می‌ده که آره آره! همین! من همیشه همین رو می‌خواستم. بعد بهش می‌گم هوم شاید بعضی وقت‌ها همچین چیزی باشه حالا، بعد رو به دوربین فرضی چشمک می‌زنم، که ینی بین خودمون بمونه که چقدر خرکیف شدم.

همین الان که دارم این پست رو می‌نویسم، هم‌زمان هم انیمیشن

Klaus داره دانلود می‌شه و هیچ نظری ندارم که خوبه یا بد، فقط چون تم کریسمسی و برفی داره و من دوست دارم متناسب با فصل و مناسبت‌ها یه چیزی ببینم یا آهنگی گوش بدم. حتی عکس پس‌زمینه گوشی و لپ‌تاپم هم اینطوری عوض می‌شه و مثلا نمی‌تونم توی زمستون عکس دریا و ساحل و روز آفتابی رو به عنوان تصویر زمینه تحمل کنم. نمی‌دونم احساس می‌کنم دلم رو گرم می‌کنن این چیزها و اگه این رو بهش بگم، می‌گه دیدی گفتم؟ اینم به سبک خودت بود. و چشمک من به سمت دوربین!

مثلا همین عنوان رو هم اگه در نظر بگیری، هی دارم چیزهای جدید اضافه می‌کنم به محتوایی که تو جاهای مختلف دنبال می‌کنم و از اون طرف هم هی دارم یه چیزهایی رو ازش کم می‌کنم، چون این چیزها خیلی روی من تاثیر می‌ذارن، ینی محتوایی که مغزم رو در معرضش قرار می‌دم، پس مجبور می‌شم اهمیت بدم بهش. نتیجه‌ش هم این شده که مثلا هیچ کدوم از آدم‌هایی که من فالو می‌کنم، بعد از اون اتفاقات اخیر بلافاصله نیومدن از خودشون سلفی منتشر کنن، یا وقتی یه چیزی باب می‌شه من معمولا از توییتر یا اعتراض بقیه متوجه می‌شم که همچین موجی راه افتاده و از آدم‌هایی که فالو می‌کنم حتی یک نفر هم همچین چیزی رو منتشر نمی‌کنه. و خب راستش از این خیلی خوشم میاد، که تونستم اون فضا رو همونطور که خودم دوست دارم مدیریت کنم. و البته چشمک رو به دوربین :))


به مریم پی‌ام دادم، در حالی که رابطه‌م باهاش اونقدر هم برام مهم نیست. در مورد روابطم و آدم‌های زندگیم خیلی سخت‌گیر شدم، هر کسی رو که مسیر فکریش با من متفاوته به راحتی حذف می‌کنم. اگه اینطوری پیش بره تو ۳۰ سالگیم دوست چندانی نخواهم داشت (الانم ندارم) و چهل سالگی‌هام رو تنها می‌مونم. الان فکر می‌کنم مشکلی باهاش ندارم، با تنها بودن و سرگرم دنیای خودم شدن. ولی اگه اون موقع پشیمون شم چی؟ چیزی که در مورد مریم دوست ندارم، جدا از تمام نقاط منفی شخصیتش، اینه که حسوده. برای هر چیزی و هر کسی حسودی می‌کنه. حتی برای چیزهایی که توی زندگی اولویتش نیستن. من همیشه برخلاف مریم بودم، الان با گذشت ۴ سال دوستی احساس می‌کنم روی من هم تاثیر گذاشته این اخلاقش و اونقدر قوی نیستم که تاثیر نپذیرم. و می‌دونی در نهایت آدم‌ها شبیه آدم‌هایی می‌شن که باهاشون وقت می‌گذرونن. من می‌خوام همون دختری باشم که تو دلش به موفقیت یکی غبطه می‌خورد و می‌گفت خوش به حالش، نه اونی که به ه چیز حسودیش می‌شه. این شد که حذفش کردم اما ازش بدم نمیاد، در حالی که اون فکر می‌کنه میاد! و خب روابط واقعا عجیبن.

این چند روز بیش‌تر از همیشه به این مسئله که خب من کاری با بقیه ندارم، اون‌ها چرا ول نمی‌کنن، فکر کردم. بعد یه روز نیما نگارستان نوشت:

نمی‌تونی چون همیشه سعی می‌کنی آدم خوبی باشی انتظار داشته باشی همه‌چی خوب پیش بره. همیشه می‌گم مهم نیس چقدر راننده‌ی خوبی باشی، آخرش یکی می‌آد می‌زنه به‌ات. حالا تو هی بگو من خوب بودم، چه اهمیت داره وقتی وسط تصادفی و دیگه خبری از پاهات نیست؟

براهمین دارم روی انتظارم از آدم‌ها کار می‌کنم؛ چون خودم مشغول خودمم دلیل نمی‌شه آدم‌ها هم کاری بهم نداشته باشن. در واقع آدم‌ها بیکارتر از این حرف‌هان و یه جوری باید روزشون رو بگذرونن دیگه، هوم؟ همیشه می‌تونم همین‌قدر خوش‌بین باشم؟ راستش نه. هر چقدر هم زور بزنم نمی‌تونم این رو بفهمم که دلیل این‌که یه نفر داره بین دو نفر دیگه حرف می‌بره و میاره و پشت سر همه یه چیزی داره که بگه، چیه. البته روی جمله‌بندی‌هامم باید کار کنم.


دراز کشیده بودم روی یونیت دندون‌پزشکی برای جراحی لثه؛ به خودم می‌گفتم هیچی نیست همین هفته پیش برای آنفولانزا دو تا آمپول زدی، همین چند روز پیش برای عصب‌کشی دندونت بی‌حسی زدن بهت. می‌گفتم با استرس کشیدن که چیزی حل نمی‌شه، یا خودم حرف می‌زدم و ظاهرا آروم می‌شدم اما می‌دیدم که پاهام یه ذره می‌لرزن. تو هفته‌ای که گذشت دو تا کیست از لثه‌م درآوردن و نُه تا بخیه بهش زدن، هر روز شیر موز و سوپ مخلوط شده تو میکسر خوردم با نی و بذار بهت بگم که با نی دو تا پیتزای بزرگ هم بخوری سیر نمی‌شی! به هر حال آدم هر روز چیزهای جدید یاد می‌گیره. دکتر بی‌حسی رو زد، از شش جای مختلف و من واقعا اشکم دراومد و دوست داشتم مامانم بود و بغلش می‌کردم. قبل‌ترها دوست نداشتم مامان همه جا باهام بیاد، احساس بچه بودن می‌کردم. ولی هر چی بزرگ‌تر می‌شم، می‌بینم که چقدر تو تصمیم‌گیری‌ها و شرایط سخت بهش وابسته‌م. بی‌حسی رو زد و گوشه چشم‌هام رو که گرم شده بودن، پاک کردم. روی یونیت منتظر موندم کار دکتر خودم تموم بشه و بیاد جراحی رو شروع کنه. من همیشه موقع کار دکتر چشم‌هام رو می‌بندم، ینی به نظرم همون صدای دستگاه‌ها خودشون به تنهایی ترسناک‌ان و نمی‌خواد ببینم چه شکلی‌ان. این بار هم بستم اما داشتم می‌شنیدم که یه چیزی رو کشید روی دندونم (در واقع روی لثه‌م اما من فکر می‌کردم دندونمه، بی‌حسی خیلی چیز عجیبیه) و بعد گفت ساکشن رو بیار، پنبه بیار، زود باش. و من چشم‌هام رو محکم‌تر بستم تا خون رو نبینم و لرزش پاهام بیش‌تر نشه. وقتی می‌دونم مامان هست کم‌تر می‌ترسم انگار، چون اون همیشه نگرانه و از دور حواسش هست. ولی تو فقط وقتی هیچ‌کس حواسش بهت نیست بزرگ می‌شی. کیست اول چسبیده بود به ریشه دندونم، هر حرکت دکتر برای تمیز کردن کیست از ریشه رو احساس کردم، مخصوصا سر تمیز کردن کیست دوم، چون اثر بی‌حسی تا حدودی رفته بود و آخ! فقط دلم می‌خواستم داد بزنم بگم بسه دیگه نمی‌تونم. ولی خب، آدم همیشه می‌تونه، به طرز عجیب و غریبی هم می‌تونه. دکتر دوم هم بالای سرم وایستاده بود و می‌گفت: اوه چه جالب! دومی رو من درمیارما! بیارید عکس بگیریم ازش خیلی جالبه!» و خب اصلا کمکی به حالم نمی‌کرد توی اون شرایط. اما مهربون بود و تو جراحی کیست دوم هی ازم می‌پرسید حالت خوبه؟ درد نداری که؟ شاید واسه این می‌پرسید که می‌دونست نمی‌تونم جواب بدم اما بذار بگم که مهربونی همیشه نه ولی خیلی وقت‌ها واقعا جواب می‌ده و همین باعث شد من اون درد شدید رو تحمل کنم.

روزهای بعدی به همون ماجراهای نی و ورم شدید صورتم گذشت. یک هفته‌ی کامل با ماسک روی صورتم زندگی کردم و نذاشتم هیچ‌کس به‌جز خونواده‌م اون من رو ببینه. براش نوشتم شبیه زن شرک (فیونا؟) شدم، با این تفاوت که من حتی خیلی زشت‌ترم الان! روز پنجم یا ششم یک ویدیو فرستادم براش و گفتم ببین ورم صورتم کم‌تر شده. امروز برام نوشت من واقعا احساساتی شدم وقتی دیدم داره تموم می‌شه و تو داری خوب می‌شی. و خب انسان واقعا با این چیزها قلبش پر نور می‌شه، حتی تو این شرایط. با ماسک رفتم مراسم عقد دخترعمه‌م، با ماسک رقصیدم و با ماسک عکس گرفتم. متوجه شدم هر چقدر هم که بلند صحبت کنم، حواس آدم‌ها به ماسک روی صورتم پرت می‌شه و از ده نفر دو نفر متوجه می‌شن که من لثه‌م رو جراحی کردم چون کیست داشتم، نه آنفولانزا دارم، نه دندونم رو کشیدم و نه پر کردم و نه حتی اوریون گرفتم! یک حالت منگی دلچسبی با داروهام بهم دست می‌داد که باعث می‌شد یادم بره باید هفتصد و خورده‌ای صفحه رفرنس اصلی برای سه تا امتحانم بخونم. دوره عجیبی بود، درد داشتم و از صحبت کردن و مکیدن نی خیلی زود خسته می‌شدم، اما آدم‌ها بعد این‌که متوجه می‌شدن چی شده، بهم محبت می‌کردن و می‌چسبید. تقریبا تمام مراحل رو تنهایی طی کردم و بخیه‌هام رو که برداشتن، داشتم یه مسیری رو دم غروب تنهایی میومدم تا خمیر بخرم برای مامان و زبونم رو می‌زدم روی جای بخیه که سطحش ناصاف بود و حس خوبی بهم می‌داد. حالا تو هر سختی کوچکی که پیش میاد می‌گم اینکه چیزی نیست تو اون‌ها رو تحمل کردی، پس اینم می‌تونی! نه که چیز عجیب و غریبی باشه ولی برای من دردش واقعا زیاد بود و تا حالا این همه درد رو تنهایی تحمل نکرده بودم!


هایلایت‌ Hope این

پیج رو ببینید، اگه دارید برای چیزی تلاش می‌کنید و سختتونه، یا اصلا حتی اگه هیچی براتون مهم نیست. شاید بعدا طولانی‌تر هم بگم از همه چی، اما فعلا همین.

+ دوست دارم یه کانال بزنم توی تلگرام و فقط از درس خوندنم صحبت کنم، یا ساعت مطالعه بنویسم و عکس‌ میزهای مطالعه بقیه رو بذارم و این‌جور چیزهای تباه.


هایلایت‌ Hope این

پیج رو ببینید، اگه دارید برای چیزی تلاش می‌کنید و سختتونه، یا اصلا حتی اگه هیچی براتون مهم نیست. شاید بعدا طولانی‌تر هم بگم از همه چی، اما فعلا همین.

+ دوست دارم یه کانال بزنم توی تلگرام و فقط از درس خوندنم صحبت کنم، یا ساعت مطالعه بنویسم و عکس‌ میزهای مطالعه بقیه رو بذارم و این‌جور چیزهای تباه.

+ خب ۵ نفر شدیم برای درس خوندن و خوبه به نظرم. از الان هم بگم که من خیلی از عدد ناتیف خوشم نمیاد بنابراین سعی می‌کنم زیاد پست نذارم و پست غیرمرتبط هم بازم سعی می‌کنم نذارم اصلا. همین دیگه.

این لینکشه و اگه خواستید خودتون می‌دونید باید چی‌کار کنید :))

 همین رو هم می‌تونید تلگرام سرچ بکنید: studywithelle


امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست کنم، تو کارهای خونه کمکش کنم تا مجبور نباشه از پس همه چیز تنهایی بربیاد.

بعد می‌شینم گوشه‌ی اتاقم و به این فکر می‌کنم که روزم به همه چیز نمی‌رسه. به این فکر می‌کنم که یک بار زندگی می‌کنم و الان باید حواسم به خودم باشه و با این حس خودخواهی کنار بیام یا چیکار کنم. اینجا زندگی به همون شدت قبلیش در جریانه. با همه اتفاقات، با همه غم‌هایی که شبیه از دست دادن دوست نزدیک خودم توی اون حادثه بودن. می‌دونی، در مورد بقیه بالاخره یه جوری با خودت کنار میای، می‌گی زندگی داره ادامه می‌ده، منم باید بدوعم، باید ادامه بدم، هر چند خسته، هر چند غمگین. اما خونواده یه جوریه که از دستشون عصبی و ناراحت می‌شی، می‌خوای زودتر بری و تنهایی زندگی کنی، مدیریت و کیفیت زندگیت دست خودت باشه، مجبور نباشی افکار و اعتقاداتشون رو تحمل کنی. بعد یه روزی میاد، می‌بینی نشسته جلوی تلویزیون، اونقدر نزدیک که هر کسی اونجا بشینه سرش درد می‌گیره، اما اون چون از دور نمی‌تونه ببینه مجبوره از اون فاصله بشینه. یا هزار تا چیز دیگه که دوست ندارم برات تعریفشون کنم اما حس عذاب وجدانم رو تشدید می‌کنن که حواسم به خودمه؛ درگیر دنیای خودمم.

من خیلی وقته دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط بیدار می‌شم، بایدهای اون روز رو انجام می‌دم و تمام. روز بعدی، هفته بعدی و پنج ساله دارم همین کار رو می‌کنم و این اون مدلی نیست که من دوست دارم زندگی کنم. تنها چیزی که تونستم انجام بدم همین توجه کردن به خودم و برطرف کردن چیزهایی بود که از نظر خودم بدن. ولی کاش یکی میومد و می‌گفت که از این راه باید بری و اینقدر سختش نکن واسه خودت، یا نمی‌دونم همچین چیزی.


وقتی برنامه می‌ریزم و تمام احتمالات رو در نظر می‌گیرم، احساس می‌کنم جهان می‌تونه جای خوبی باشه واقعا؛ احساس می‌کنم اگه به برنامه‌هام پایبند بمونم و تلاش کنم، پس اتفاق‌های خوبی هم ممکنه بیفتن. حتی فراتر از احتمال و امکان، یه جایی ته دلم باور می‌کنم که می‌شه. کاش یه هشتگی راه بیفته و آدم‌ها از امیدی که زیاد هم ندارنش حرف بزنن؛ یه چیزی مثل با من از امید بگو یا نمی‌دونم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم با برنامه ریختن احساس قدرت می‌کنم. فکر می‌کنم شغل رویایی‌م باید یه چیزی تو مایه‌های برنامه‌ریز مراسم و این‌ها باشه. اون روز توی راه که یادم نمیاد کجا می‌رفتیم، داشتم به همین فکر می‌کردم. که کاش یه برنامه‌ریز برای مراسم مختلف بودم. برنامه‌ریز عروسی، جشن، عزاداری، تولد، هر چی. این آدم‌هایی که مثل من دو نیمکره‌ی مغزشون به یک اندازه فعاله، شاید از این چیزها رنج ببرن. یه طرف وجودت عطش داره برای کشف کردن، باد گرفتن علم. کار کردن توی آزمایشگاه، تدریس کردن. یه طرف هم دوست داره سرکش و آزاد باشه. وقت کار کردنش دست خودش باشه، بتونه ایده‌پردازی کنه، خودش بشینه و خلاقیتش بره روی صحنه و هنرنمایی کنه.

این روزها خیلی به این چیزها فکر می‌کنم. یه راه فرار از فکر و خیالات اینه که سعی کنی روی یکی از حواس پنج‌گانه‌ت متمرکز بشی. شب‌ها وقتی می‌خوام بخوابم و صداهای توی سرم اون‌قدر بلندن که نمی‌تونم، حواسم رو می‌دم به صدای نفس کشیدنم. معمولا جواب می‌ده. عمق غرق شدن‌هام توی جاده خیلی خیلی بیش‌تر می‌شن؛ صداهای بیرون رو نمی‌شنوم. تو فکر خودم گم می‌شم، اینجور مواقع هم سعی می‌کنم از بینایی‌م کار بکشم، به این دقت می‌کنم که رنگ‌ها چه جوری باهم ترکیب شدن؛ و خب، معمولا هم حواسم پرت می‌شه از خودم.

بیش‌تر از همیشه نیاز دارم بزنم کنار جاده، وایستم و به این فکر کنم که دارم چیکار می‌کنم، ولی بیش‌تر از همیشه وقت این کار نیست. منظورم وقت نداشتن نیست، اینه که زمان مناسبی برای این کار نیست. از ثبت کردن همه چیز هم خسته شدم یه جورایی. تصمیم گرفتم همه چیز رو منتقل کنم به وبلاگم، حوصله‌ی نوشتن تو گودریدز رو ندارم مثلا ولی دلم برای موراکامی خوندن تنگ شده. دوست دارم همین‌جا بنویسم اگه قرار بر نوشتن و ثبت کردن باشه. داشتن آرشیوهای مختلف نظم ذهنم رو به هم می‌زنن. همین.


امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست کنم، تو کارهای خونه کمکش کنم تا مجبور نباشه از پس همه چیز تنهایی بربیاد.

بعد می‌شینم گوشه‌ی اتاقم و به این فکر می‌کنم که زورم به همه چیز نمی‌رسه. به این فکر می‌کنم که یک بار زندگی می‌کنم و الان باید حواسم به خودم باشه و با این حس خودخواهی کنار بیام یا چیکار کنم. اینجا زندگی به همون شدت قبلیش در جریانه. با همه اتفاقات، با همه غم‌هایی که شبیه از دست دادن دوست نزدیک خودم توی اون حادثه بودن. می‌دونی، در مورد بقیه بالاخره یه جوری با خودت کنار میای، می‌گی زندگی داره ادامه می‌ده، منم باید بدوعم، باید ادامه بدم، هر چند خسته، هر چند غمگین. اما خونواده یه جوریه که از دستشون عصبی و ناراحت می‌شی، می‌خوای زودتر بری و تنهایی زندگی کنی، مدیریت و کیفیت زندگیت دست خودت باشه، مجبور نباشی افکار و اعتقاداتشون رو تحمل کنی. بعد یه روزی میاد، می‌بینی نشسته جلوی تلویزیون، اونقدر نزدیک که هر کسی اونجا بشینه سرش درد می‌گیره، اما اون چون از دور نمی‌تونه ببینه مجبوره از اون فاصله بشینه. یا هزار تا چیز دیگه که دوست ندارم برات تعریفشون کنم اما حس عذاب وجدانم رو تشدید می‌کنن که حواسم به خودمه؛ درگیر دنیای خودمم.

من خیلی وقته دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم، فقط بیدار می‌شم، بایدهای اون روز رو انجام می‌دم و تمام. روز بعدی، هفته بعدی و پنج ساله دارم همین کار رو می‌کنم و این اون مدلی نیست که من دوست دارم زندگی کنم. تنها چیزی که تونستم انجام بدم همین توجه کردن به خودم و برطرف کردن چیزهایی بود که از نظر خودم بدن. ولی کاش یکی میومد و می‌گفت که از این راه باید بری و اینقدر سختش نکن واسه خودت، یا نمی‌دونم همچین چیزی.


نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار می‌تونست با جملات ساده‌تر داستانش رو بنویسه. اون‌قدر این رو ادامه می‌ده که در نهایت می‌شه موراکامی امروزی که نثرش ساده و روانه، و البته خاص. تمام حسی که من موقع خوندن جنوب مرز، غرب خوشید» داشتم همین بود، که چقدر ساده‌ست، اما چقدر شبیه هیچ چیز نیست. من از اون شب به این ور، هر وقت بخوام به یک چیز خوب در مورد خودم فکر کنم، یاد حرف دوستش میفتم. می‌دونی، من فکر نمی‌کنم این شبیه خودشیفتگی باشه، فقط من اون حس قشنگ و اتفاقا فروتن پشت ساده و خاص» رو دوست دارم. شایدم همیشه دوست داشتم همین‌طور باشم.


1. من معمولا زیاد دنبال چیزهایی می‌گردم که به زندگیم نظم بدن و تا حدودی آسون‌ترش کنن (اپلیکیشن، پادکست، .). ولی وقتی این‌ها رو به بقیه هم معرفی می‌کنم و بعدا بهم می‌گن که چقدر خوششون اومده یا چقدر به دردشون خورده، خیلی ذوق می‌کنم و از ته دلم خوشحال می‌شم.

2. لذت کشف کردن

یه گارد خاصی نسبت به فالو نکردن آدم‌هایی دارم که چند صد k فالوور دارن. برای همین نصف وقت گذروندن‌هام به این می‌گذره که یکی رو پیدا کنم با تعداد مخاطب کم، یکی که هنوز آدم‌ها کشفش نکردن و کاملا داره برای خودش اون محتوا رو تولید می‌کنه، یا پولی ازش درنمیاره یا کلا دیده نشده زیاد. ممکنه وبلاگ باشه، ممکنه کانال تلگرام باشه یا یوتوبر یا یه بنده خدایی توی اینستاگرام. بعد با لذت کل آرشیوش رو می‌خونم. بعد یه روزی می‌رسه که یه جایی بهش می‌گم که چقدر نوشته‌هاش برام عزیزن. حتی گاهی وقت‌ها دلم برای کشف کردن بی‌سر و صدای یه آدم جدید تنگ می‌شه؛ چون این واقعا خیلی خوشحال و هیجان‌زده‌م می‌کنه.

3. خوشحالی ناشی از در یاد بودن

یک دوستی دارم که بعضی وقت‌ها از چیزهایی که می‌بینه، برای من عکس می‌گیره و موقع فرستادنش می‌گه النا با دیدنش یاد تو افتادم، یا فکر کردم تو حتما خوشت میاد از این. بعضی آدم‌ها هم هستن که توی موقعیتی که انتظارش رو ندارم، یه جمله‌ای از خودم رو یادآوری می‌کنن. می‌گن یادته فلان جا من خیلی ناراحت بودم و تو این رو گفتی؟ یادته خودت می‌گفتی فلان؟ من همیشه یاد اون حرف تو میفتم و خوشحال می‌شم. 

ولی نمی‌دونن خودم چقدر از این مسئله‌ی یاد» خوشحال می‌شم.

4. کمالگرا بودن چیزی نیست که بهش افتخار کنم، ولی واقعا بهترین بودن تو یه موضوعی من رو عمیقا خوشحال می‌کنه. برای همینم هست که هنوز هم وقتی نمره ماکس کلاس می‌شم، کل روز حالم خوبه.

5. من دوست دارم به آدم‌ها چیزهایی رو بگم که کم‌تر کسی بهشون یادآوری کرده یا کم‌تر کسی بهش توجه کرده. وقتی هم که این اتفاق برای خودم میفته مدت‌ها بهش فکر می‌کنم و همیشه گوشه ذهنم هست که خدایا از نظر اون آدم من این ویژگی رو دارما؛ چقدر خوب! مخصوصا اگه همیشه دلم خواسته باشه که یه نفر اون جنبه از من رو کشف کنه.

ینی می‌دونی خوشحالی از تعریف شنیدن در مورد خودت یه چیزیه، این‌که اتفاقا اون تعریف چیزی باشه که خودت عمیقا دلت می‌خواست داشته باشی اون ویژگی رو و حالا داریش و یکی هم این رو دیده، هزار تا چیزه برام.

5 و نیم. اصولا خونواده من زیاد اهل نشون دادن محبتشون نیستن، مثلا من یادم نمیاد آخرین بار کی بابا رو بغل کردم. بعضی وقت‌ها هست که من یه گوشه نشستم و بابا داره در مورد یه اخلاق‌ من پیش یه غریبه تعریف می‌کنه. یا وقتی دوتایی با مامان صحبت می‌کنن و بعدا مامان بهم می‌گه. این مدل حس خوشحالی هیچ وقت برام کهنه نمی‌شه.

6. خریدن چیزی که دوستش دارم و دیدنش بین وسایلم.

7. طبیعت

اون‌هایی که اینستاگرامم رو دارن، می‌دونن که چقدر دیوونه‌ی غروبم. ترکیب اون صورتی‌، نارنجی، با آبی ملایم و خاکستری. بعضی روزها که آسمون این رنگیه، واقعا امیدم به زندگی بیش‌تر می‌شه. یا وقتی بارون میاد، یا وقتی دونه‌های درشت برف زیر نور تیر برق مشخصن. یا اون هوای خنک آخر شهریور که هوا بوی خاصی داره. 

8. دیدن تغییرات مثبت خودم؛ توی این بازه زمانی هم مثالش کاهش وزنمه، یا افزایش تایمی که می‌تونم پلانک برم.

9. یه قسمت از TO DO لیستم همیشه اینه که یه جایی رو مرتب کنم؛ می‌تونه کمدم باشه یا فایل‌های لپ‌تاپم یا مرتب کردن فیلم‌هام. بعدش احساس می‌کنم فضا برای زندگی کردن بیش‌تر شده و حال من هم چند درجه بهتر!

10. دیدنش؛ هر بار مثل روز اول.

+ هر آنچه که باید در مورد عنوان و این پست بدونید:

کلیک


برای کاری که می‌خوام بکنم داره دیر می‌شه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سخت‌تر می‌شن. و من الان رسیدم به اون بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود این‌که مسیری خلوت‌تره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدم‌های کمی انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمی‌تونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا می‌شینم و با خودم حرف می‌زنم، می‌گم اشکالی نداره اگه می‌ترسی، حق داری حتی، ترسناکم هست. ولی دلیل نمی‌شه که ولش کنی و بری. چون راه‌های نرفته خستگی بیش‌تری به جا می‌ذارن و تو بهتر از همه می‌دونی که اون خستگی‌ها هیچ وقت رفع نمی‌شن. می‌دونی، سعی می‌کنم Mindsetم رو تغییر بدم و مهم‌تر از اون هم بهش پایبند بمونم و من همیشه در جا می‌زنم توی پایبند موندن. دلم می‌خواد کفش‌هام رو بردارم و فرار کنم، بگم نه نه، من نبودم؛ باشه اصلا نمی‌خوامش. ولی می‌دونم آدم به همه چیز عادت می‌کنه، حقیقتا به همه» چیز. من برچسب جدید نگرفتم برای کیبوردم، منی که موقع تایپ کردن نمی‌تونستم چشم از کیبورد بردارم. ولی بدون اون برچسب حروف و فقط با اعتماد به دست‌هام، حتی تونستم چندین صفحه ترجمه کنم و این ینی اگه چیزی عوض نمی‌شه، بخاطر اینه که تو عوضش نمی‌کنی، احساس نیاز نمی‌کنی، همین. فقط نیاز دارم به اینی که هست اعتماد کنم و برم، پشت سرم رو نگاه نکنم، هی زیر سوال نبرمش، فقط برم. 


تا حالا تقریبا چهار، پنج نفر توی اینستاگرام بهم گفتن که خیلی مبهمم و امروز هم نازنین گفت با این‌که وبلاگم رو می‌خونه، باز هم مبهم و گنگ میام به نظرش؛ گفت یه جورایی همه‌شون رو می‌شناسم در حالی که هیچ کدومشون من رو نمی‌شناسن و باید بگم که این در مورد دوست‌های نازنین نیست فقط. من خیلی‌ها رو اینطوری می‌شناسم و خب نمی‌دونم چه جوری اون‌ها هم باید من رو بشناسن. خودم تا حالا این‌قدر دقت نکرده بودم بهش. ولی دیشب سارا هم تو پست معرفی از من و آرمینا، در مورد من فقط آدرس وبلاگم رو داده بود و یه جورایی اینطوری بود که خب الی رو می‌شناسم و خوشحالم از این ولی اوممم نمی‌دونم چی بگم، خودتون برید ببینید دیگه :))

برای همین من تصمیم گرفتم این پست رو بذارم تا بهم بگید که دوست دارید چی بدونید از آدم‌هایی که زندگی روزمره‌شون رو دنبال می‌کنید. حالا وبلاگشون رو می‌خونید یا جاهای دیگه باهاشون در ارتباطید. تا منم بدونم چه جوری باید این مبهم بودن رو از بین ببرم :))

+ البته یه راهش هم اینه که کانال درست کنم و اون‌جا بیشتر بگم ولی به این فکر می‌کنم که بقیه دقیقا برای چی باید بخوان اون‌ها رو بخونن. هر چند خودم دوست دارم مال بقیه رو بخونم.


وبلاگ عزیزم؛ 

اون شب به مزه‌ی شیر کاکائو و کیک فکر کردم، به بیست دقیقه‌ای که توی تاریکی نشسته بودیم و نور مانیتور ماشین صورتش رو روشن می‌کرد. تمام روزم به این گذشته بود که دستکش به دست، شناسنامه‌های مردم رو می‌گرفتم و کد استعلام رو توی کادر یادداشت می‌کردم و می‌دادمش به نفر بعدی. با آدم‌های غریبه‌ای که اولین بار بود می‌دیدم، دوست شدم؛ باهاشون خندیدم. از هفت صبح نشستم روی اون صندلی و نخواستم جام رو با کسی عوض کنم. برام نوشت که من یکم بالاتر از مدرسه منتظرتم؛ رفتم. شلوغ بود و من باید زودتر برمی‌گشتم. وبلاگ عزیزم، من معمولا دوست دارم این اتفاق‌ها رو برای خودم نگه دارم، اما اون چند دقیقه خیلی شیرین بود. می‌دونی، من وقتی برگشتم، احساس می‌کردم اصلا از صبح اون‌جا نبودم و خسته نیستم. این یکی از عجیب‌ترین حس‌های امسال بود. 

هر روز بارها به اون چند دقیقه فکر می‌کنم. بعد خودم رو ازش جدا می‌کنم و با خودم می‌گم عیب نداره، می‌مونی توی خونه و درس می‌خونی. چون شبیه یه فیلمیه که با خودت می‌گی نویسنده چقدر پیاز داغش رو زیاد کرده. و تو نمی‌تونی بگی اوکی من که رعایت می‌کنم، پس دیگه تمومه. هیچ چیز دست خودت نیست. مخصوصا وقتی که اعضای خونواده‌ت خیلی هم رعایت نمی‌کنن. همه چیز خیلی پشت سر هم داره اتفاق میفته و من می‌خوام یه نفس راحت بکشم؛ الان بیش‌تر از هر چیزی همین رو می‌خوام حتی.


چراغی روشن نمی‌کنم. امروز دهمین روزیه که خونه‌م، به جز اون ۱ ساعتی که جمعه رفتم یک جای خلوت نفس بکشم. من با این شرایط غریبه نیستم. می‌خونم که آدم‌ها از سختی توی خونه موندن نوشتن، از این‌که چقدر از سبک زندگی قبلی‌شون دور شدن. کسی نمی‌دونه که من ۶ ساله دارم اینطوری زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها که حالم خوب نبود، ۱ هفته نمی‌رفتم دانشگاه و این ینی من یک هفته می‌موندم توی خونه، به جز یک شبی که مثلا می‌رفتیم مهمونی. دلم برای اون دختری که از توی خونه موندن عصبانی می‌شد، تنگ شده؛ اما تازه متوجه شدم چقدر عادت کردم به این وضعیت. من از اینطوری زندگی کردن می‌ترسم؛ از این‌که می‌بینم عادت کردم و خودم هم متوجه نشدم.
آخرین نفس‌های روزه. همیشه این موقع از روز بیرون بودن رو دوست داشتم. اما خیلی وقته که به دیدنش از پشت پنجره بسنده کردم. آخرین باری که صمیمی‌ترین دوستم رو دیدم یادم نمیاد، شهریور بود شاید. چقدر از بیرون همه‌ی این‌ها غیر قابل باور به نظر میاد، چقدر از بیرون من پر از امید و قوی به نظر میام. بعضی وقت‌ها واقعا از رفتار خودم تعجب می‌کنم. از اینکه توی این شرایط می‌تونم امیدم رو حفظ کنم بیش‌تر روزها و دوباره بلند شم و برنامه بریزم و بگم اشکال نداره، من درستش می‌کنم. چقدر دارم از امید» به عنوان یک گارد دفاعی در برابر همه چیز استفاده می‌کنم.
توی ذهنم دوست دارم هزار تا کار شگفت‌انگیز انجام بدم، دوست دارم تقویمم پر و شلوغ باشه، دوست دارم شب خسته برسم خونه. با خودم فکر می‌کنم مگه چقدر می‌شه تحمل کرد که همه چیز برخلاف اونی باشه که تو می‌خوای؟ چندتا چیز رو می‌شه تحمل کرد؟ از چندتاش می‌شه چشم‌پوشی کرد؟ چقدر می‌شه با احساس مفید نبودن کنار اومد؟
دلم نمی‌خواد درس بخونم، دلم نمی‌خواد روزهام رو اینطوری بگذرونم‌. دلم می‌خواد برم بیرون، کار کنم، زبان تدریس کنم، با کسی که دوستش دارم وقت بگذرونم، ورزش کنم، کارهای دندون‌پزشکیم دیگه تموم شن، بارون بیاد، بهار بیاد، همه مصیبت‌ها رو بشوره و ببره‌. دلم نمی‌خواد آسمون رو فقط از توی حیاط این خونه ببینم.


بعضی وقت‌ها که می‌خواستم تولدشون رو به آدم‌ها تبریک بگم، می‌نوشتم امیدوارم امسال نقطه عطف باشه توی زندگیت. نود و هشت و در واقع بیست و سه سالگی من هم همین‌طور بود. مستقل شدم، دوست داشته شدم، خیلی زیاد دوست داشتم، هزار تا چیز مختلف یاد گرفتم؛ هزاار تا اولین تجربه کردم که حتی به ذهنم هم نمی‌رسیدن که یک روزی می‌تونن برای من اتفاق بیفتن. من از نود و هشت لبخند قشنگ خودم توی اسفند رو یادم می‌مونه، اولین باری که تنهایی رفتم مسافرت رو یادم می‌مونه، اولین باری که نترسیدم و بدون این‌که به کسی بگم رفتم یک شهر دیگه، این هم یادم می‌مونه. اون شب انتخابات، اون دفتر مشکی که توش ریحان خشک شده دارم، اون تولدی که خیلی چیزهاش رو خودم درست کردم. درد لثه، آخ درد و ورم و بخیه لثه رو هم خیلی یادم می‌مونه. همه‌ی الشن‌هایی که یک استوری مسخره براش گذاشتم تا بعدا یادم بیاد اون روز باهم بودیم، اون صبح پشت پاساژ، اون عصر جلوی لوح و قلم، اون طلوعی که باهم دیدیمش. بچه‌ای که تو اتوبوس از مامانش خواستم بذاره بیاد بغلم و متوجه شدیم اسمش الناست، هزار تا چیزی که تا آخرش گوشه قلبم و فقط برای خودم می‌مونن، همه و همه رو یادم می‌مونه. من تو نود و هشت با این دست‌ها کلمه به کلمه نوشتم و مستقل شدم، روی پای خودم ایستادم. حواسم به چیزهایی که خودم می‌خواستم بود، حرف مامانم رو زدم زمین و از خواسته‌م کوتاه نیومدم، هر چند که این یک باشگاه رفتن ساده باشه، اما نتیجه داد. من امسال کوتاه نیومدم، کوتاه نیومدم و یاد گرفتم و افتخار می‌کنم بهش. برای زندگی شخصیم و برای چیزهایی که نود و هشت برام آورد، همیشه خدا رو شکر می‌کنم. من امسال بعد چهار، پنج سال یک نفس راحت کشیدم، تونستم واقعا از ته دلم بخندم. و حاضر بودم نصف این سال فوق‌العاده رو بدم تا آدم‌ها نمیرن؛ تا هیچ وقت پونه و آرش رو نشناسم، هیچ وقت به طور کامل اعتمادم رو به این آدم‌ها از دست ندم. نه، حاضر بودم کل بیست و سه سالگی قشنگم رو بدم و فقط یک سال معمولی باشه برام. اما نبود. اون‌‌قدر پر و طولانی بود که پنج، شش روز باید به جمع‌بندیش فکر می‌کردم؛ به این‌که این دیگه چی بود واقعا؟ چه جوری بهترین سال زندگی من با بدترین سال ایران و جهان گره خورد؟ دستم به نوشتن از نود و نه و هدف و آرزو نمی‌ره راستش. معلوم نیست هفته دیگه زنده‌م یا نه، اما دوست ندارم پایان داستانم این شکلی باشه فقط. اون روز که داشتم سرفه می‌کردم، خیلی خیلی زیاد به مردن فکر کردم. به این‌که اگه نود و هشت نبود، من زیاد هم زندگی کرده محسوب نمی‌شدم. هدف خاصی ندارم، همین که بتونم کاری رو که می‌خوام بکنم و لذت اون لحظه رو ببرم، کافیه برام. همین.


دلم روزهای روشن می‌خواد؛ حدودا ۴ ماه داشتم آب و نسکافه رو با نی می‌خوردم، اون اوایل هم هر چیزی رو با شیر مخلوط می‌کردم و این می‌شد صبحونه‌ من مثلا. بعد از ۴ ماه که این کابوس تموم شد، حالا دو روزه که دوره‌ جدیدی شروع شده و من حس بویایی و چشاییم رو کاملا از دست دادم. یه بار نوشته بودم که شما اگه پیتزا رو هم با نی بخورید، هیچ وقت سیر نمی‌شید؛ حالا بذارید به تجربیاتم در این خصوص این رو هم اضافه کنم که شما اگه مزه‌ی غذایی رو متوجه نشید، نه تنها لذتی ازش نمی‌برید، بلکه سیر هم نمی‌شید. از ناهار به این‌ور تقریبا ۴ بار رفتم و یه قاشق از قرمه‌سبزی خوردم و هر بار یادم افتاد که عه، من که متوجه طعمش نمی‌شم. در واقع اینطوری بود که انگار دلم می‌خواست بخورم تا اون طعم قبلی رو دوباره احساس کنم، اما خب، نچ؛ نشد.

دلم روزهای روشن می‌خواد؛ پروژه‌هایی که با شوق شروعشون کنم و ادامه بدم. قرنطینه من با همه فرق می‌کنه انگار. خیلی‌ها ساعت خوابشون به هم ریخته و ۱۲ از خواب بیدار می‌شن، خیلی‌ها می‌ترسن تو قرنطینه چاق شن. اون روز نمی‌دونم کجا خوندم که می‌گفت باید بدونیم که این یه دوره تعطیلات نیست، یه دوره بحرانه که باید ببینیم چه جوری می‌شه زودتر ازش رد شد و زنده موند. من سعی می‌کنم ساعت ۸ بیدار شم، درس بخونم، هر روز از اول کالری‌هام رو بشمرم، حواسم به کربوهیدرات و پروتئین باشه، تقریبا هیچ سریالی نمی‌بینم، ولی راضی نیستم؛ انگار چیزی در من شکسته یا گم شده که هیچ وقت نمی‌ذاره راضی باشم. فقط بعضی وقت‌ها یادم می‌ره خودم رو و می‌تونم برای چند ساعت راضی و خوشحال باشم.

دلم روزهای روشن می‌خواد؛ از آدم‌ها و چیزهای قشنگی که پیدا می‌کنم، استرس می‌گیرم. از این‌که تمام چیزهای قشنگ جهان مال من نیستن، استرس می‌گیرم. از این‌که کمم، کافی نیستم، قشنگ نیستم، از همه‌شون استرس می‌گیرم.

دلم می‌خواست بیش‌تر و قشنگ‌تر بتونم بنویسم. اما وبلاگم رو یادم رفته انگار.


تصمیم می‌گیرم برای ناهار امروز عدس‌پلو با سالاد شیرازی درست کنم؛ برای خودم شیر قهوه درست می‌کنم، هنوز هم نمی‌تونم طعم‌ها رو مثل قبل متوجه شم، برای همین قهوه بیش‌تری می‌ریزم. لباسم رو عوض می‌کنم که احساس کنم روز مهمیه، نه یه روز تیپیکال دیگه که من خونه‌م. عدس‌ها رو می‌ذارم روی شعله، با درست کردن بقیه‌ی صبحونه‌م مشغول می‌شم. هوا ابری و ناراحته، خونه ساکته، من هم تقریبا تنهام و این سکوت صبح خونه رو می‌پرستم. مثل هر روز صبح زنگ زدم و بیدارش کردم، مثل هر روز صبح پرسیدم چقدر خوابت میاد؟ باهم سعی می‌کنیم ساعت خوابش رو درست کنیم. اون روز می‌گفت به نظرم تو خیلی اراده داری؛ و من این‌طوری بودم که هان کی؟! من؟! گفت هوم حتی وقتی مریض می‌شی و اصرار می‌کنم که بخواب، نمی‌خوابی که ساعت خوابت به هم نخوره. می‌دونی، یه لحظه خودم رو از بیرون نگاه کردم و دیدم واقعا همین‌طوریه. چند روزیه که با خرکیفی این‌که فهمیدم عه مثل این‌که واقعا نتیجه می‌ده، ادامه می‌دم. از این‌که مجبورم هر روز ناهار درست کنم ناراحت بودم، ولی اون روز داشتم ویدیوهای یوتوب بلاگر محبوبم رو نگاه می‌کردم که چیز خاصی هم ندارن ویدیوهاش، گاهی وقت‌ها خلاصه روزش رو نشون می‌دن و گاهی وقت‌ها هم خلاصه یک هفته‌ش رو. مثل من زود بیدار می‌شه، خونه‌ش رو تمیز می‌کنه، ظرف می‌شوره، ناهار درست می‌کنه، یوگا، روتین پوست، درس، درست کردن ویدیو و . با یه آهنگ آروم تو پس‌زمینه. و من حوصله‌م سر نمی‌ره از دیدن روتین زندگی یه نفر، خوشمم میاد راستش؛ و خب زندگی خودمم همون‌طوریه. صبح متوجه شدم از این مدلی بودنش خوشحال هم هستم تازه، و خب کم پیش میاد من این حس رو داشته باشم. حالا تقریبا تمام کارهام رو انجام دادم و می‌تونم با خیال راحت تا ناهار درس بخونم و ساعت ۱۱ هم نشده هنوز. یه چیز دیگه هم متوجه شدم، این‌که اگه همون لحظه که به چیزی فکر می‌کنم، ننویسمش، کم‌تر از ۲ روز دیگه سارا در موردش می‌نویسه. و خب عجیبه واقعا. این‌جا ممکنه این مدت شبیه یک کانال تلگرامی و روزمره بشه که من مشکلی ندارم باهاش؛ ولی خوبه که بدونید شماها.


از پنجره‌ی کوچیک راهرو خم می‌شم تا یکم بیش‌تر بتونم آسمون و غروب پشت ساختمون رو ببینم. یک محدوده کوچیکی از رنگ بنفش ملایم و صورتی معلومه فقط. با خودم قرار می‌ذارم مهر ماه هر روز، واقعا هر روز، برم غروب رو ببینم. ایستادم انتهای یک مسیر طولانی که هیچ وقت حواسم نبوده چه جوری داره می‌گذره. به بنفش ملایم نگاه می‌کنم، سردمه. پشیمونم که حواسم نبوده، اما پشیمون‌ترم که خودم رو تا این‌جا آوردم. برمی‌گردم؛ هم از این مسیر، هم از راهرو. خیلی وقته سعی می‌کنم برگردم، چیزی حدود پنج سال. با خودم می‌گم هر چقدرم بگی این داستان منه، باز هم باید قبول کنی که اشتباه کردی. زمان رو از دست دادی، ولی این رو هم بدونی که این مسابقه نیست؛ هیچ وقت نبوده. شرایط تو با هیچ کس توی این جهان یکی نیست، همون‌‌طور که شرایط اون‌ها با تو فرق داشته، هر روز و هر لحظه.

برای امسالم تم یا هدفی تعیین نکردم؛ منتظرم کنکور بگذره و بعد سال رو شروع کنم. هر روز شکست می‌خورم. هر بار که می‌شینم پشت این میز، حس می‌کنم که چقدر عقبم از همه چیز. چقدر قراره این‌ها نتیجه ندن و چقدر همه چیز یادم رفته. چالش

مینیمالیسم دیجیتال رو شروع می‌کنم، گوشیم رو دو ساعت، دو ساعت قفل می‌کنم و می‌ذارمش کنار. هر روز از اول یاد خودم می‌اندازم که چرا باید این راه رو برم. به روز قبل کنکور فکر می‌کنم، به اون حس پشیمونی. و باز هم برمی‌گردم پشت میزم و شکست می‌خورم. هزار راه مختلف پیدا می‌کنم که مسیر رو بهتر برم، و به هزار راه مختلف شکست می‌خورم.

بعد یه آهنگی پیدا می‌کنم، یه نشونه‌ای می‌بینم، می‌گم چشم‌هات رو باز کن. بالاخره که نتیجه می‌ده، فقط ولش نکن. کی دیده که با روی تخت موندن و افسرده شدن بشه نتیجه گرفت. اگه هزار تا راه پیدا کردی و نشد، یه بار دیگه پاشو و یه راه دیگه پیدا کن. بالاخره که یکیش مال توئه. این همه نشونه چی می‌شن اون وقت؟ سخت‌ترین مبحث‌ها با تسلیم شدن آسون نمی‌شن؛ اگه این همه آدم هر سال تونستن، پس تو هم تمرین می‌کنی و می‌شه دیگه. راه دیگه‌ای هم نیست؛ ولی حداقل، راهش رو بلدی. فقط سعی نکن همین الان برسی به بهترین حالت. تو که می‌دونی پیشرفت زمان می‌بره، پس روزی هزاار بار به خودت بگو زمان می‌بره ولی نتیجه می‌ده، زمان می‌بره ولی نتیجه می‌ده، زمان می‌بره ولی نتیجه می‌ده، زمان می‌بره ول . معجزه‌ها هم اتفاق میفتن، ولی جایی که خودت هم سعی کرده باشی معجزه خودت رو بسازی.


روی میزم رو برای فردا مرتب می‌کنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین می‌برم. چشم‌هام می‌سوزن؛ برنامه رو می‌نویسم و مطمئن می‌شم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخ‌ها رو دنبال می‌کنم که ببینم قضیه چیه. می‌فهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیش‌تر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو می‌اندازم پایین و هر روز برای فردا برنامه می‌نویسم و سعی می‌کنم متعهد باشم. از این‌که تقریبا همه چیز توی زندگیم بخاطر کنکور، نامعلومه خسته می‌شم. از این‌که دیگه صمیمی‌ترین دوستم، فقط یک دوست صمیمیه، ناراحت می‌شم. هر روز از هزار اتفاق مختلف ناراحت و عصبانی می‌شم. ولی برمی‌گردم پشت این میز، به خودم می‌گم بذار این مبحث که تموم شد بهش فکر می‌کنم. هر روز وسط درس خوندن یاد حماقت‌هایی که کردم میفتم؛ یاد اینکه چقدر انسان تباهی بودم و نمی‌دونستم. فرقش با الان همین دونستنه فقط. گاهی وقت‌ها در طول روز احساس تنهایی می‌کنم؛ از این‌که نمی‌تونم به کسی بگم دقیقا دارم چیکار می‌کنم با زندگیم، از این‌که بلد نیستم بگم، خسته می‌شم. ولی من هر شب آرزوهام رو بغل می‌کنم و می‌خوابم؛ بدون این‌که حتی بهشون فکر کنم. چون فکر کردن بهم استرس می‌ده. من رو می‌ترسونه. نمی‌خوام بترسم، می‌خوام قوی باشم. هر روزی که حتی یک ذره می‌تونم بهتر عمل کنم و دووم بیارم، احساس می‌کنم قوی شدم. اون روز سعی می‌کردم به سبک کتاب deep work، تمرکز کنم و خوب بخونم. و خیلی حس عجیبی بود که بعد ۳ ساعت درس خوندن احساس می‌کردم ۲ ساعت کوهنوردی کردم و همون‌قدر خسته شدم. من از این‌که حتی حال نداشتم بشینم، خوشحال شدم. یک جور خستگی فیزیکی که به دنبال کار کشیدن از ذهن اومده و چقدر دلچسب بود. هر روز توی این مسیر چیزهای جدید کشف می‌کنم. دیروز صبح که داشتم یک مسئله حل می‌کردم، دوست داشتم به یکی بگم ببین این مسئله چقدر قشنگه! باورم نمی‌شه که تونستم اینطوری ببینم. همه چیز خیلی عجیبه و من خسته ولی خوشحالم.


دیروز که داشتم ترجمه می‌کردم، یه لحظه احساس کردم دلم برای درس خوندن تنگ شد. شب هم خیلی ناراحت بودم که به خاطر ترجمه نتونستم خیلی درس بخونم. می‌دونی، واقعا این حس‌ها برام جدید و عجیبن. ولی خیلی می‌ترسم، از این‌که نشه، نتونم. کلاٌ ناامید یا یه لحظه امیدوار و یه لحظه‌ ناامید هم نیستم، صرفا خیلی زیاد می‌ترسم. با این‌که دریا دریا امید دارم، اما هر روز ترسم بیش‌تر می‌شه. من از این‌هایی نیستم که هر روز برم رتبه‌ها و قبولی‌های سال‌های قبل رو چک کنم، ینی سعی می‌کنم که نباشم و به جاش یک صفحه بیش‌تر بخونم. اما امروز رفتم و چک کردم که کاملا هم ناآگاه نباشم؛ و بذار بگم که ترسم بیش‌تر شد. ولی چیکار می‌شه کرد؟ فقط این‌که باید بیش‌تر بخونم، بترسم و بخونم، بترسم و بخوابم، بترسم و امیدوار بمونم. بترسم و به این فکر نکنم که ولی اگه نشه چی؟»؛ هوم همین.


به این نتیجه رسیدم که خیلی دارم در مورد زندگی و نوشتن و خودم و رفتارام، دراما کوئین بازی درمیارم؛ بعضی وقتا باید کمتر سخت بگیرم و به این فکر کنم که خب، الان چه می‌شه کرد عزیزم. الان که فرضا مشکل شماره یک روی میزه، شما دوتا راه‌‌حل ساده و قابل انجام پیشنهاد بده و یکیش رو هم همین امروز عملی کن. این بخش از هویتم داره خشک می‌شه و حالا خاک کجا رو بریزم روی سرم که نشد، یکم سرت رو از زیر برف سوشال میدیا بیار بیرون و قبول کن که مشکل جدیه و دوست داری وبلاگ هم بنویسی مثلا توی زندگیت، خب پنلت رو باز کن و دو خط بنویس. بگو امروز این یه قدم کوچیک رو برای این بخش برداشتم؛ شاید بعدا در جریان زندگی بازم یادت بره، می‌ره هم قطعا، ولی بازی وای بازم که همین شد رو رها کن، به جاش هر بار سعی کن سریع‌تر برگردی به چیزی که می‌خوای. مثلا به جای دراما کوئین بازی در مورد شوق نداشته‌ت، این رو هم در نظر بگیر که پیارسال واقعا سال سختی بوده برات، اتفاقا عوض شدی، شاید محافظه‌کار هم شدی این وسط، نوشتن فکرات دیگه مثل قبل حس خالی شدن ذهنت رو نداره برات. اتفاقا بیرون زدن از محدوده امنت محسوب می‌شه. چون شاید فکر کردن به هویت جدید و روبه‌رو شدن باهاش سخته برات؛ شاید واقعیتی که الان توش داری زندگی می‌کنی خسته‌کننده‌ست، شاید باید یهو به خودت نگی بپر توی آب، از چی می‌ترسی؟ خیلی چیزها ترس دارن و مشکلی نداره اول نوک انگشت‌هات رو بزنی به آب تا یه روز ببینی زیر آبی و مشکلی هم نداری. اون روز توی یه ویدیویی می‌گفت تو به کتاب‌های خودیاری نیاز نداری در واقع، تنها چیزی که می‌خوای عمل‌گرا بودن و نظم داشتنه. حالا در مورد این بخش از زندگی صرف عمل‌گرا بودن و بیرون اومدن از حباب خودت کمک می‌کنه. پس الان نمی‌دونم این متن رو چطور تموم کنم، ولی به هر حال، آره.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها